سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلوک

 بسمه الغنی الحمید

    سپاس گزارم...برای همه ی انچه نباید داشته باشم ... و ندارم ! سپاس گزارم برای داشتن انچه لایقش نیستم و به من بخشیدی !! خالقی! در نهایت خاکساری سپاس گزارم . سپاس گزارم، برای دغدغه هایی که بودنشان دل را  نازک میکند . برای لحظه هایی که به یادم می اوری هستی ... و مرا از غفلت نجات میدهی ... این همان رمز است ... رمز رستگاری ... که میان نگاهم بنشینی ومن جز تو نبینم !  که میان دلم باشی تا جز تو نخواهم ! خوب میدانی که وقتی طعم مهرت به دل بنده ای چشانده شد، چطور همیشه بدنبال همان طعم، روزها را زیر و رو میکند ! و هیچ رابطه ای ... هیچ عاطفه ای ... هیچ مهری جای پای ان عشق ازلی را نخواهد گرفت ! این همان موهبتی است که بنام امانت به دلم هدیه دادی همان روز افریدن را میگویم ... اسمان بار امانت نتوانست کشید ؛ قرعه فال بنام من دیوانه زدند ... ومن "من ِ ظلوم ِ جهول" شدم دارای موهبتی بنام "محبت" !

   به گناهانم نگاه نکن ! به این نفس سرکش که هر چه سیلی میخورد، از رو نمیرود نگاه نکن ! به این همه خواهش های عجیب که در عین ناباوری ارزویشان را دارم ، حتی بها هم نده ! وقتی دانسته پا به وادی خطر میگذارم ... وقتی در عین ضعف به جنگ موقعیت میروم ... خیلی از ان بالا خنده دار هستم ؟؟ اما ؛ محبوبم ! نگاه کن به تمام لحظه هایی که محبتت را ارزو میکنم . که در رویاهایم وقف تو شدن را ، مانند داغی گرم حسرت میکشم ! میدانم که نفسم پس از این حرف تو میزند!! اما من حتی اتش تأدیبت را هم دوستدارم ! وقتی عدالت ِتو باشد ! میدانم این ادعای بزرگی است ... تو میدانی من ضعیف تر و حقیر تر ازاین ادعاها هستم ... اما ادعا میکنم ... برای تو بودن را دوستدارم ! وقتی بهتر از خود را میبینم، که چطور حلقه ی بندگی ات بگوش اویخته ، حسادت میکنم ! شاید حسادت را برای همین در دلم گذاشته ای ... که وقتی کسی عاشقانه با تو حرف زد ... من از حسادت نداشتن حال او اشک بریزم ! میدانم هرچه بدوم تا تو نخواهی، نمیرسم ... میدانم بوده اند بسیار گناهکارانی که با یک نگاه چنان واله شده اند ، که ره صد ساله یک شبه رفته اند و جان نثار راهت کرده اند ... اما نمیدانم ایا ممکن است مرا هم همانگونه واله کنی؟ ایا ممکن است درِاین میکده بگشایی ؟ یا لااقل راهش را نشان دهی؟ اگر بدانم می ایم و شب و روز می نشینم تا مستی از عشقت پیدا کنم و بپرسم... !!! نمیدانم چه بپرسم... فقط به جای پای محبتت روی قلبش نگاه میکنم !

   دستگیر ِ روزها بی یاوری ... محبوب ِ شبهای عرفانی ِدعا... معبود پرستشگاه ِ دل ِ آدم ها ... مرا از این موهبت که برایت سجده کنم ... که به تو عارفانه عاشق شوم، محروم نکن ! چشم نا محرم دور از زمزمه ام ... مرا نگه دار ... یا غیور؛ به ناتوانی ام رحم کن! غیرت بیاور و مرا به عشقت ذبح کن ! میدانم قربانی زیاد داری ... این یک بار را به جای خوبان بد بپذیر...

  گر همه عالم دست به دست دهند تا مرا از رسیدنت نا امید کنند ... حتی در اوج سیاهیَم ، از رسیدن به درگاه ِ فنا نا امید نمیشوم ! نه حتی در زنده بودن ! من به عد مرگ هم امیدوارم ... اگر انقدر بی ابرو بودم که به اتشم فکندی ... خدایا ! درست میان اتش غضبت... که بی تردید در حق ِ من حق است! به بخشش و نور تو امید دارم!

 



برچسب‌ها:
[ دوشنبه 90/11/10 ] [ 7:39 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه الفاطر

    نغمه هایی از شادی در این ماه نور جریان دارد. نغمه هایی که نه التیاک بخش درد هزار ساله ما ولی امید به امدن التیام خواهد بود. در این میان برخی ما را به این شادی مذمت میکنند و برخی متحجر میخوانند و برخی نفی میکنند. اما ااین لحظه فرای تمام تعصباتی داغ دلی را باز میکنم تا بدانید چرا این همه غم در دل ماست که با هیچ نغمه ای کوک نمیشویم.

   میخواهم به هزار سال وا ندی قبل برگردم.به شهری که بنام مردی بزرگ خوانده شد. یتیمی از حجاز که حبیب خدا نام گرفت و بزرگترین قدرتهای جهان ان روز در مقابل نه ضربه شمشیر ، که به مرور سالیان ، به حکم عشق حلقه غلامی اش بگوش آویختند. مردی بزرگ از تباری اصیل، از تبار حنفائ، و این مرد حبیب خدا ، محمد ابن عبد الله، روحی له الفدا بود. از انچه که بواسطه فیض این پیامبری به مردمان رسید، میگذریم که همه گفته ایم ونوشته ایم و خوانده ایم و...

  میخواهم از عزیزی بگویم که دردانه این مرد بود. بانویی که سرور بانوان جهان است. و هر که به عشق او ، پسر عمش و پسرانش چنگ زد، مامنی محکم یافت...اما...

   شما که مرا از این جنون مبتلا شده بنام "فاطمه" نهی میکنی...بگو من با داغ نشسته از اتش یک سیلی میان کوچه های شهری که بنام پدر فاطمه بود ،چه کنم؟ بگو من با صدای خسته ی پاهایی که بدنبال وصی خدا تا مسجد نبی خدا دوید، تا حق را احقاق کند چه کنم؟ بگو چرا پاهای فاطمه ان روز بر زمین کشیده میشد؟ از بیرحمی کدام تازیانه بود؟ ان تازیانه به فرمان چه کسی فرود امد؟ چرا فاطمه مجبور بود برای اشک های شبانه اش تا دره احد برود؟ همسایه ها از چه ناراحت بودند، از ناله یک دختر در داغ پدر؟؟اینکه در قاموس عرب ان دوره عجیب نبود؟ ایا این ناراحتی از این نبود که میدانستند باعث این ناراحتی بی تفاوتی انهاست؟ بگو کجای این دین اسمانی ، که داعیه دارانش در سقیفه هم پیمان شدند، نوشته بود درب خانه مسلمانی را که زنی از بازکردنش امتناع میکند! بشکنید؟ تو از ان لحظه باز شدن ان در و حکایت دیوار و مسمار چه میدانی؟؟ بگو ایا این بیعت اغشته بخون ِ ، با اجبار و اکراه شکستن حرمت خانه جانشین رسول خدا درست بود؟ بگو برای من در خاطره های نقل شده شما! دلیل از میان رفتن سبط رسول خدا چه بوده است؟ فقط جواب بده...

   نه برایم توجیه نکن که سالها از این داغ میگذرد...ایا تو ظلم کننده به مادرت را فراموش میکنی؟ فاطمه از مادرم برایم عزیزتر است! فاطمه برای من ، از هر چه خورشید بر ان بتابد عزیز تر است! بدی های مرا به رخم نکش! از خوبی فاطمه بگو...که بدی تمام محبانش در پرتو خوبی او بیرنگ میشود. و این راز ماندگاری مکتب ماست. نه دوست عزیز ، دوستی ما جای خود، اما "فاطمه" برای من خط سرخی است، گه گذشتن از ان بازگشتی ندارد. فاطمه حرمتی است که هرگز شکننده اش جایی میان ما نخواهد داشت... برایم توجیه اقتضائ زمانه نیاور...این همان اقتضائیست که علی را خانه نشین کرد...نمیخواهم هرانچه بوده را افشا کنم...اما تو اگر نمیدانی فقط به تاریخ مراجعه کن و ببین کدام قوم بودند که با بازماندگان پیامبران چنین کنند به جز... ! و از دید من همه ی ظلم کنندگان به خاندان ال رسول در یک سطح هستند. پس یزید و مامون و هارون و معاویه ...یا ابن ملجم و اولی و دومی و سومی از دید من برابرند.

  و...عرض ارادتی به چادر خاکی ات بی بی جان...

    در کوچه های بی وفایی مدینه راه میروم و تمام لحظه ها را مرور میکنم... تمام ناله ها را ... و درست زمانی که باید به عهد وفا میشد... با نامردمی شکسته شد. کنار در خانه ات تکیه به دیوار مینشینم...این جا خبری بوده ؟ جای شعله است بر دیوار !!! صدای دعایت پیچیده... این بوی عِطر از کجاست...نکند جبرئیل امین را مهمان داری...شنیدم که بعد از پرواز حبیب خدا جبرئیل به زیارتت می امد... یعنی هنوز هم زائرت هست؟؟ میدانم درد است میان قوم بلا، مبتلا بودن ؛ اما دروغ نمیگویم نمیدانم در بیان ادم هایی که کینه خوبی ات ! چشماشان را کور کرده نمیدانم زندگی چه طعم دارد... همدم روزهای بیت الاحزانت تا اخر عمر، داغ روزهای درد را میان چاهها فریاد کرد! و هر زمان نامی از غریبی ات امد، پسرانت اشک پیشکش کردند... میترسم  یوسفت نگاه به نوشته ام بَرَد و دلش بشکند... نمیخواهم دلش غمگین شود... هر چند هست! مادر ِتمام بی مادری ها، دستگیر روزهای نا فرمانی ام...کنار چادر خاکی ات روی زمین داغدار مدینه ، مینشینم... زار میزنم برای لحظه هایی که از وصفشان عاجزم! و... زبانم بسته است... من از مادر سادات چه بگویم؟ از غیرت پسرانت واهمه دارم وگرنه میگفتم از جای پنجه ... از تازیانه ... از در شکسته...بوی اتش ... دیوار ... گوشواری که ... و از ان مسمار... داغ دلم پیش کش غریبی ِ بزرگوارانه ات... 

   مادر ِ امید عالمیان ! چقدر غریبی ! دغدغه های ذاتی ام را میشویم ...با اشکهای گرم از داغ سرخ مدینه پا میگیرم.

قلمم نذر غریبی تو پسر عمّت و پسرانت باد . قبول کن!



برچسب‌ها:
[ شنبه 90/11/8 ] [ 9:32 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه العزیز

  بنام تو ای محبوب روزهای بی یاری...

      خاطرت هست عاشقانه ام را که برایت گرم و سرخ سرودم؟ خاطرت هست با عزیزانت اشک ریختم و با ان ها خندیدم ؟ خاطرت هست چه بودم، چه شدم ؟ میدانم که مرا خوب یادت هست... بین تمام عتاب هایت... تمام تذکر هایت... احساسی عمیق از "معبود"یست که "عبد" میخواهد. اما محبوب نزدیک ! عبد بودن فقط یک لفظ سه حرفی نیست ! باورم کن...که میدانم اگر باورم نداشتی قلبم از نافرمانی ات مکدّر نمیشد...باورم کن ومرا در حصن حمایتت حفظ کن که تو هر که خواستی هدایت کردی...

    خدای عزیزم! آدم بودن گاهی خیلی راحت میشود، مثلاً وقتی باید با پای احساس راهی را بروی؛ آدم یعنی احساس و می دود! اما گاهی باید احساس را خواب کنی طوری که خودش هم نفهمد؛ اخر کودکی حساس است که با زخمه ی سخنی نابود میشود. این جاست که سختی ها میرسد...عقل ِتنبل بیدار شو... احساسَکم بخواب موضع خطر است... می بینی من خوب میدانم... اما خوب اعمال نمکینم! میدانم با نگاه مهربانت همان نگاهی که به همه ی اسمان وزمین نگاه میکند، نگاهم میکنی...میدانم که مرا میشنوی حتی ان نگفته های مگو را...میدانم مرا می فهمی حتی توجیهاتم را میپذیری...اصلاً پذیرفته ای که اینگونه مدهوش تواَم! شده ام مثل عاشق ِ بی وفایی که صبح دل میبرد و شب می اورد! بی وفا شده ام نه؟؟؟ قلبم که داشت به اندازه بزرگی ات بزرگ میشد، دارد کوچک می شود؟؟؟

    میدانم نشستن در محرابم بی فایده است... تا وقتی این طلای دل به اتش امتحان نیازموده ام...لایق الماس ناب عشقت نخواهدشد! وقتی  نشسته ام میان کتاب ها ... کنار سجاده... اما بیرون از حریم امن و دلخواه من...دنیایی از انرژی های عجیب... و درست همین جاست که باید محکم بایستم... و سخت میشود...وقتی همه ی این ها در ذهن، ذهن درگیر من ؛ شکل میگیرد . روزهای اول نمیدانستم چه شده... اما حالا میبینم، شعیف هستم وباید قوی شوم. دست دلم را بگیرم که در خانه اش بنشیند. نگاه کند به نگاه آسمان تا برسد لحظه یقین تو . شکستن من همان چیزیست که باید اتفاق بیافتد تا گوهر وجود بیرون بیاید...باید  بشناسم ادم ها را... باید بدانم که نمیتوانم از برخی مواضع دوری کنم پس من انها را مدیریت میکنم... نه نفس... من تعیین میکنم کی چی  بگوید...نه نفس ساکت شو! زیادی بد بوده ای... باید ادم شوی...رام شوی... باید چشمت پر شود...دستت نلرزد... بعد بیا ... هرچه گفتی قبول میکنم!

  می خواهم ادم شوم...نه برای خودم...برای معبودی که مرا محکم میخواهد نه موجودی ضعیف...نه موجودی تابع... من انسان افریده شدم، تا بین احساس و عقلم تعادل برقرار کنم. تا خواسته هایم در دست من باشه...نه من در دست خواسته ها ! عاقل میشوم...دلم را جمع و جور میکنم . قول میدهم . فقط کمکم کن تا ببینم درست و غلط را... ذهنم را پاک کنم. تا وقتی دوباره مفهوم حق و باطل را درک کنم. درک کنم و بفهمم که احساس را نداده ای تا با ان مردم را قضاوت کنم. احساس نخ تابیده ایست برای رسیدن به تو...و عقل همان دستگیره ایست که باید پیش از چنگ زدن به این ریسمان، به ان اویز شوی...برای هدایت.

  مهم این نیست که کنج خلوت باشیم...مهم این است که همیشه با خدا در خلوت باشیم...حتی وقتی میان ادم هاییم!


 



برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 90/11/6 ] [ 11:6 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه الغفور

     روز تازه امد...من هنوز زنده ام...وتو هنوز نگاهم میکنی...این کدورت درونی ام، مهر تاییدی است که تو هنوز به من امیدواری! ناسپاس خواهم بود اگر خود را رها شده بپندارم. میدانم در حال تربیتم! میدانم برای روزهای سخت تر اماده می شوم! میدانم در میان تمام این دغدغه ها رازیست که تو میدانی و من نمیدانم! پشت تمام این محرومیت های انسانی ام...وَرای تمام نیازهایی که نمیتوان خرید! می خواهی چه چیز را به من ثابت کنی؟؟؟ اینکه بدون تو، با همه چیز فقیرم...؟ اینکه حاضر نیستم تو را با هیچ محبتی عوض کنم...؟ حتی وقتی میان غرایض گم میشوم! من غافلم... جاهلم... عجولم... میدانم وهستم! واعتراف می کنم! اما آفریننده ی مهربانی ها تو بهتر میدانی که من انسانم! و این اقتضا ئاتیست که تو خود در وجودم نهاده ای ! انچه باید از این آفرینش ، گزینش کنم...تو بهتر میدانی...و هادی تویی ... مقصود تویی... پس مرا به خودم وا مگذار که خطرناک ترین موجودی که شناختم خودم هستم!!! 

    روزهای زخم خاطرت هست؟ ان روزهای زهر الود میان سالهای گم شده؟ یادت هست وقتی سر بر شانه ی خلقت برایت اشک می ریختم چه گفتم که ذستگیرم شدی؟ " تو مرا آفریدی... همین گونه ...با همین نقص ها...پس نشانم بده درست را... و توانم بده تا بدان عمل کنم..." ان روزها هرگز فراموشم نمیشود...حتی اگر میان لحظه ی انتخابم ناگهان از یاد بروی...و این تلخ ترین لحظه است که تا روزهای بعد کامم هنوز گَس میزند! تلخ است وقتی همه ی تنهاییم ، دردهایم برای توست ومن میان ادم ها، با هجوم عاطفه ها، وقتی شادی کودکانه انسان بودن ، میان دلّ نا صبورم نشسته ...فراموشت می کنم ! فقط همین تلخ است... آن قدر برایم بزرگ هستی و آن گونه عزیزی که روحم نمیگذارد پس ِ آن لحظه، ندامت از میان ذهنم گریزان شود... اما من تورا همیشه می خواهم...نه فقط میان توبه ی خاکساری ام! من تو را درست همان لحظه ی فریب می خواهم... مثل لحظه های سکوت و تنهائیم... می خواهم همان باشم که باتو هستم...

    یادم هست سالیانی را که با فکر فرار زندگی کردم...فرار از موقعیت ها...فرار از فریب ها و حالا فهمیدم...من فریب هستم! من، آن من ِ نفسانی، آن من ِ اَمّاره ، خود من هستم که این دنیا را چنین تلخ به تصویر کشیده ام. تا من اصلاح نشوم...حتی بهشت هم تلخ خواهد بود ! و تو بهشت تلخ نمی خواهی ... و مرا میان شک نمی خواهی... فلسفه ی این گریز ِعاطفه از میان لحظه های من همین بوده! این همه سال نفهیدم...چه معنایی داشت آنهمه خلوت شبانه ام با تو! نشنیدم صدایت را که می گفتی "اصلاح کن...اما اول خودت را...مخلوق ِعجول ِجهولم"

    ومن عاشق این خطاب هایت هستم... وقتی عتاب میکنی و بعد به فاصله ی چند لفظ ِکوتاه...می رسد مژده که ... ایام غم  نخواهد ماند..."والله الغفور الرحیم"... این درست همان لحظه ایست که شبیه کودکی ها ،با دوبال فرشته ی خیال پرواز میکنم... میان عرش می نشینم و نگاه میکنم؛ محبتی را که بر دلم میبارد...

    چرا فراموش کرده بودم؟؟؟ چرا از یادم رفت همه ی روزهای توبه را؟؟ نکند کار آن رجیم بود... حتماً همان حسود بوده که تاب عشق نیاورده و این همه دام چیده ... ای مرغک دانه چین،،دل ِ من ...صبور باش...صبر جمیل... نه از آن صبر های رهبانیت... نه از ان گریزها... میان هجمه ی نگاه ها ، درست همان لحظه ای که احساس می کنی مدار عالمی صبور باش... نه تو راهبه نمی خواهی... تو قدیسه نمی خواهی... تو مجنون می خواهی!! چنان مجنون که جز تو اَم،به چشم نیاید ولو میان آدم ها ! تو عاشق می خواهی که با هر نگاه نرود ... پی هر وسوسه ، حتی به اقتضائ ذات!

    می  نشینم اما نه میان دغدغه های رهبانی ام... می نشینم امروز میان خیال ها تا تفسیر شان کنم... تا صداقت با خویشتن را بار دیگر بیاموزم... تو فقط یاریم کن، وقتی عقلم خودش را به خواب میزند...بیدارش کنم. عقل را همراهم کن محبوب تا بیابم انچه را یافتنی است... تا بیابم تو را ... محبوب عالمیان...

   چشم نیاز به بخشش ، با مهری بر لب ،  دستی لرزان و پایی خسته... جامه ی خاک الوده گناه میان اشک می شویم... تا لایقت شوم. تا مجنونت شوم... جوارحم را درست مثل دلم عاشقت کن.



برچسب‌ها:
[ چهارشنبه 90/11/5 ] [ 10:11 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه الرئوف

   السلام علیک یا شمس الشموس؛

      سلام ارباب...بال دل گشوده ام، برای پرواز، برای پابوسی ات، برای زانو زدن مقابل ایوان طلایت ، برای نگاه عاشقانه و حریص ، کنار سقاخانه ، به گنبد طلایی ات . ایستاده ام میان هجمه ی خیالاتم، یکّه و تنها ، در حیاط اَمن آستانت، فقط من،افتاده به خاک ، برای تو... دست در دستِ  عشق افتاده ام به خاک تا نگاهم کنی...انگیزه ی نفس کشیدنم! وقتی بتو فکر میکنم انقدر مفهوم فِنا نزدیک میشود که هیچ معنایی بر لفظش نمی نشیند و بی هیچ وصفی درک می شود. سلام ارباب...جای من خالی هست میان داغدارانت؟ ارباب یک صدای گریه کمتر نیست؟؟ میدانم امروز تسلّی زیاد داری... میدانم ناله ی مستانه ی اشک زیاد خواهی شنید...من محشر یوم الحزنت را دیده ام... اما مولای مهربان ... من چون تویی را ندارم! و تو همیشه بی رقیب... بر اسمان دلم می تابی !

      می گویند انسان چیزی را توصیف میکند که درکش کرده باشد... دلیل توصیف بهشت با نعمت های دنیا همین است تا در وصف بگنجد ... ومن بهشت را دیدیم ، زیبا و دست نیافتنی ، بکر و عظیم ...همان لحظه ی زانو زدن به پابوسی ات... همان جا ،بهشت کنار تو بود ! دلتنگی ام تقدیمت باد ! و این اشک ها که گرم و سرخ به یاد ِروز ِ زهر می بارد... هدیه ای به یادآوری تلخی وداعت با عزیزی که چشم براهش ماندی... چقدر صبوری... این میراث علم و صبر در شما خاندان ِ نور منحصر شده... وشما کلّی هستید لا ینفک از هم... که عشق معنای واحدی است قرار گرفته در مقابل نام واحدتان... وتو برای من... من ِ نوع ِ ایرانی ... جز عشق معنایی نداری... ودلیلی روشن شده ای برای صد ها سال ارادتم . دلیلی شده ای برای شعر هایم... برای طرح هایم... وهر هنری در کشورم زاده شده بخشی از آن به حرمت این نور ِعشق تابیده بر خراسان،بتو تقدیم شده... هر علمی بدست امده... در خاطرات مکستبش ردّ پایی گرم از ارادت توست...که هر چه به ما میرسد کرامت توست !

     تنها واژه ی مفهوم قلمم، ارادتی است به خاک افتاده در حیاط امن حریمت، همانجا که بعد از نیمه شب... وقتی عشاق پروانه وار کنار جای پای سالها ارادت...سجده میگذارند، می شود صدای بال فرشته ها را شنید... که نور در کاسه حاجت میریزند... و محبوب چقدر نزدیک به عاشقانت نگاه میکند... نگاهی که تا روزها جایش رو دلم می مانَد... و نوری که افتاده روی دل را اگر مراقبت کنی هرگز خاموش نخواهد شد! وتو نزدیک تر از هر نزدیکی دست دل میگیری فارغ از تمام کدورتهایش ... دل زنگار گرفته میبری و آینه مصفا می آوری ! کاش در وصف می نشست این همه ی نیاز من به دیدن گنبد طلائیت در امتداد خیابانی که هیچ وقت با پای جسم طی نمیشود... وچقدر آن لحظه ها زیباست... وقتی بغض ِبه گل نشسته ی ماه ها، میان دست های مهربانی ات می شکند! و چقدر آن لحظه با شکوه است وقتی مجنون وار، نگاه به طواف حرمت می دود و... اینکه غوغا می کند من نیستم... نیاز ِبودن زیر سایه ی حَرَمت  پیش نیازی شده برای زیستنم... انقدر حیاتی که درست کنار قلبم حرمی بر پا شده ، تا خونم بدور حَرمت گردش کند !

    مولای مهربان من! امروز کنار تمام دغدغه ها... کنار تمام غصه ها... درست در دورترین نقطه از تمام نیازها... عاشقانه صدایت می کنم ... تا یکبار دیگر رخ نمایی کنی و دلی را که برده ای،بسوزانی... کاش می گنجید میان کلمات، این آتش ِگرم ِحسادت به هر کسی که امروز دست بر سینه و بغض ِ شکسته در دامن ، کنار غربتت زانو میزند ! کاش انقدر مَحرم بودم، که بیایم و بمانم...بیایم تا میان تمام لحظه هایم نگاهِ آسمانی ات تعریف شود. تا رنگ ببازد کنار تو هرانچه اب و رنگی دارد... که د ر حریم  تو ... همان بی رنگ ِ بی رنگم!!!

   دستِ دل میبندم به ریسمان ِلطفت ؛ پای برهنه از کویر حسرت می گذرم ... خاموش شده با مهر قَسَمی بر لب ... خاک سار ... افتاده به زانوی ارادت ... به یاد آوری مهر گذشته ات بر من ... و آن حال نزار که تو شفایش دادی ... اشک گرم پیش کش به خاک حیاطِ امن اغوشت... السلام ای شمس مظلوم و غریب



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 90/11/4 ] [ 7:3 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

م.رزاقی
راهی پیش رو است ، بس صعب... راهی از خود به خدا... در انتظار مدد آسمانی اش قلم را نذر کرده ام !
لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان


وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ