سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلوک

بسمه العادل

      تقدیم به مولای اخر الزمانی تاریخ..."مهدی" پسر فاطمه روحی له الفدا

     روز زیبایی از روزهای شور ونور میگذرد . ادم های مهربان شیرینی میخرند و خندان به هم تبریک میگویند . اما من در سایه خیالم با خود فکر میکنم...اگر بودی چه میشد ...! امروز روز امام یازدهم بود که میدانم چقدر عزیز بوده به درگاه محبوب که او را واسطه ی حضورت قرار داده... ومن  گرچه پر گناه... میروم به راهی که ارزو میکنم پایانش تو باشی ! نمیخواهم از خودم بگویم ... کافیست هر چه ارادتمان را بر سر لحظه ها کوبیدیم...من این بار میخواهم از تو بگویم...که قلب عالم به امیدت میزند...

***

    حس عدالت خواهی به گمانم از نوزادی با ادمیست . وقتی بیصبرانه حقش در توجه و غذا و عشق را میطلبد و هر چه رشد میکند انچه حق خود میداند هم وسیع میگردد . گویی تاریخ انسانیت هم مانند رشد یک انسان است . ابتدا فقط میخواهد زنده بماند اما بعد به تعالی فکر میکند و برابری...امروز بشر میداند که دیگر دغدغه اش نان نیست...رفاه نیست...ارامش جسمی نیست . دغدغه ی بشر امروز حق است ! حقی که باید گرفت ، حقی که "غصب"شد به نفع دنیاطلبان از اقشار پایین دست جامعه ... و امروز هر جا را نگاه میکنم ، ندایی بر امده میبینم از جستجو برای رسیدن به عدالت ، عدالتی نه به سبک مدعیان دروغین...عدالتی که هر روز به معیار های شیعی اش نزدیک تر میشود و این یعنی دنیا اماده میشود برای امدنت ...پسر "علی"... وارث عدل و عقل مطلق ... نمیدانم کجای محاسبات دنیا خواهم ایستاد .نمیدانم وقتی زمان ازمون رسید من به ادعایم عمل میکنم یا سقوط نصیبم میشود اما خوب میدانم تو همان مطلوبی...برای طالبان عدالت امروزی  میدانم، نمیشناسد ترا جهان که اگر میشناخت فردا صبح یک پارچه ندبه میشد و اشک برای امدنت...

   ببین اقا من نگفتم ما خوب شدیم... نگفتم لایق شدیم...فقط میگویم و فریاد میزنم ، ادم ها به امدنت نیاز دارند... دیگر فقط من نیستم و همراهان ِ هم مذهبم که برایت اشک بریزیم و ناله کنیم...نه... تو از ما بهتر را داری... ادم هایی که زجر ماده و ماده پرستی را در اعماق وجودشان تحمل کرده اند . ادم هایی شبیه اسطوره های تاریخ که از لطمه وتحقیر نمیترسند و حق را میطلبند ولو به قیمت خون... ان ها که با فدا کردن اسایش فریاد ظلم ستیزی سر میدهند و به دنبال رسوایی ِظلم جان فدا میکنند . میشود ان ها را ببینی ؟ میشود به کمکشان بیایی ؟ میشود تنهایی شان و کوتاهی دستشان را در مبارزه دریابی ؟؟ آقای من فقط یک سوال..."میشود بیایی"

    ببین روزها سخت شد... ببین جاده ها انتها ندارند... ببین حق و باطل را ممزوج کردند... ببین خورشید چقدر پر پر میزند برای تابیدن به لحظه های امامتت ... آدم ها کالای قابل معامله شدند... و محبت گم شد... و انتظار ... پیرمان کرد برای دیدنت و برای خاک رکابت شدن به هر راه زدیم ... خسته شدیم... بیا... بیقرار ترین روزهای انسانی رقم میخورد در ارزوی زیر سایه ولایتت ایستادن ... به هر کجای کره ی خاکی مان نگاه کنی ، ناله ای به اسمان هست و دستی به دعا که تو را صدا میزند ... هر کس به زبانی ... وترا میخواند هر کس بنامی... تقدیر نجات بخش زمین ... موعود همه ی ادیان ... بگو چند لحظه مانده تا رسیدن امر پروردگار بر خروج ... بگو چقدر چشم انتظاری مانده تا دیدن شمشیر علی در دستان تو... و چند ارزو و چند دعا مانده که برای امدنت بخوانیم... نمیشود بیایی و ما را ادب کنی ؟ ... اگر تا ابد ادم نشدیم چه ؟... خدایا نمیشود دلمان را فدا کنیم و تو او را به ما بازگردانی ؟ ایا تاوان خطای پدران را در بی مهری و نا مردمی فرزندان پس میدهند ؟؟؟ که ما به جرم خطای گذشتگان از حضورت محرومیم ! بیا موعود ، بیا اروزی دل فاطمه ، بیا چشم عالم به قدومت روشن ، بیا حق مطلق ...فقط بیا

    این روزها بی قراری میهمان دل ادمیزاده شده... ارامش فراری خانه هاست... میدانی چرا... همه چیز هست ولی تو نیستی ...

بی قرار امدنت ... رها کرده ام دغدغه ها را مگر ببینمت... وگلایه کنم از خودم و از ظلمی که بر من رفت از نفس... گلایه کنم که نبودی معجزه خاطره شد ، نگاهی نبود تا نجاتمان دهد ... بخاطر دل ما که نه ولی کاش به حرمت مولود امروز بیایی ... زمزمه میکنم دعای فرج را شاید دل اسمان شکست ، برای ناله ام گریست ؛ انوقت باران هم بوی عشق را میرساند بتو...

فردا جمعه است مولا جان ... یادمان نمیرود ...صبح زود بیدار میشویم ... ندبه میخوانیم و منتظر مینشینیم تا صدایت در گوش عالم بپیچد..."انا المهدی" ... روحم فدای لحظه ی امدنت باد!

بی قراری عالم تقدیمت بیا...



برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 90/12/11 ] [ 5:34 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

   بسمه الغیور

    در حال کشف واژه های تازه ، به کنج های دست نیافته ی تاریک میرسم. به زاویه هایی که هرگز در میان گذشته ها به حساب نیامدند. به ارقامی که پاک شدند تا معادله های انسانی ام درست از اب در بیاید ؛ غافل از اینکه شاید کل معادله غلط بوده !و شاید برای یک انسان با تمام اقتضائات نیازمند ِاثرش ! نشود با معلومات و مجهولات ِمعیّنه به نتیجه رسید . مدام در این زمزمه که آیا نشستن و چشم به آسمان دوختن خطا نبوده ؟ آیا در مسلک ما درست بوده ، فقط قائل به تقدیر بودن ؟ و هزار و یک "آیا"ی عجیب...که پرسیدنشان از چون منی عجیب تر است...ومن میفهمم که خود را هنوز نشناخته ام ! با این توهم که "آرد خود بیخته و الک اویخته ام" می نشینی با صد غرور که ما رسیدیم...و بعد می بینی...عجب گردنه تندی...مبادا پایم بلغزد...

    و بازهم "اشک" این دستاویز دلبری به کوی جانان ، میشوید انچه را شستنی است...تا ببینی ، لنگ این قمار بد نَرد ، از کجاست ؟ از دست تو... یا کجی صفحه روزگار ! باز هم خاکسار میشوم ، در مقابل ان همه علم و حکمت ، که روزگاری جاری بوده ، از قلبی عظیم ...  "من عرف نفسه ، فقد عرف ربه" شش کلمه که ششصد سال برای فهمشان کم است ! هر بار نگاهش کنی و با هر زاویه ای ... معنایی تازه پیدا میکند . تا من "من ِ نوع انسان" بدانم ، چقدر پیچیده ام !

   همیشه فکر میکنم ، فریب دور است...در حالیکه وقتی نفس هنوز کنارم نَفَس می کشد ؛ یعنی فریب پا به پایم زندگی میکند ! ومن نادانم و عجول که گمان میبرم ، از او قدرتمند تر شده ام ! لااقل لرزش دستم چنین نمیگوید ! من حجاب خویشم ، چند بار این را بخود گفته ام !!! اما دریغ از درک ! من حجاب هستم... چون قضاوت میکنم ، ادم ها را ونه خود را ، مدام در پی یافتن راه حل مشکل های بزرگ... و گریزان از راه حل دغدغه های کوچک انسانی... غافل از اینکه برای رسیدن به کوههای بلند باید اول تپه های کوچک را رد کرد !

   شبیه هذیانهای نوستالژی دهه 40 ، در خودم غرق میشوم . این ترسناک است... و من اعتراف میکنم از خودم میترسم ! با این تفاوت که در این دهه ، انقدر عاقل شده ام که بدانم چاره ام میان نهی لیسم و سکولاریسم ، دست و پا نمیزند ! انقدر میفهمم که راه را بدانم. اما این چادر زدن کنار جاده را درک نمیکنم ! این ماشین عظیم خلقت ، موجودی بنام من، چرا پیش نمیرود ؟ چاره اش پشت کدام دعای به زبان نیامده نشسته ؟ یا پشت کدام حق ِبه گردن مانده !!! او که با دیدن حتی سیمای حبیبان ِ محبوب ، مست میشود ... چرا دست به جام نمیبرد ؟ کدام وزنه ی زمینی به بالهایت بسته شده ، دل نازک ِ اسمانی ؟ کجای اینده نا معلوم ، به دنبال رسیدن میگردی ، وقتی فردایت را فقط محبوب میداند...

   محبوبی که "غیور" است و تو را مست میخواهد... مجنون میخواهد... و خوب میدانی هر دلبستگی را باید به پایش قربان کنی... همه از عظمت ابراهیم خلیل"علیه وعلی نبینا واله السلام" میگویند... و من همیشه با حسرت و بغض به پیشواز نام و یاد دلدادگی اش میروم... اما با خود سخت می اندیشم اسماعیل بودن هم کم از ابراهیم بودن ندارد ! وقتی محبوب غیرت می اورد  و تو را ذبح شده می پسندد !! چطور زانو زدی اسماعیل ؟ چطور سر پایین انداختی و نگاه مهمان ریگها کردی... زمین ان لحظه با تمام صلابتش ، حسرت نگاهت را خورد ... و دلت حتما در سینه میلرزید اما دستت نلرزید ! نمیدانم عقلت به دل حکومت کرد یا دلت بر عقل ! فقط میدانم انکه حاکم بود ، همان مست ِ مجنون بود ! که سروده و تا ابد می سراید از طومار عشق...

  نمیدانم اگر روزی غیرت بیاوری ، شجاعت زانو زدن را دارم یا نه... نمیدانم ، جرات گذشتن را دارم یا نه... میدانم مردد بودن جزیی از روزهایم شده اما... با تمام ِ انسان بودن ها، با تمام نیازهای غیر روحانی ، با تمام لحظه های غفلت... و علیرغم تمام این ها "محبوب قلب عرفا" ، محبوب من هستی ...

تو عید جان قربانی و پیشَت عاشقان قربان

بکش در مطبخ خویشم ، که قربانم به جان تو


 



برچسب‌ها:
[ شنبه 90/12/6 ] [ 4:30 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

 بسمه الاعلی

   تقدیم به قطب عالم امکان ، مولانا الحجت ابن الحسن المهدی ارواحنا لتراب المقدمه الفدا...

   به دو زانوی ادب نشسته در حضورت ، ای ارامش قلوب عالمیان ، ای نور دیده مصطفی ،  جانشین مرتضی و امید دل خونبار فاطمه زهرا ،علیهم السلام ؛ ارادت پیش کش سالها انتظارت باد . میدانی و میدانم که چقدر از این همه انتظار شرمسارم ، از اینکه لایق نیستم ... ومیدانم و میدانی که فقط شرمساری ام کافی نیست ! بازهم در گیرودار روزهایم ، میان دغدغه ها گم میشوم؛ انقدر گم که یادم میرود چه باید کنم . یادم میرود دستهایم را به امید بالا ببرم ، دردهایم را گوشه نشین عزلت کنم ودنیا برای امدنت اماده سازم . میدانم آقای مهربان دعای روزهای جمعه ، که اگر دعایت نبود ، زودترها سقوط مقدّر ِتقدیرم میشد. میدانم هر بار که از خطر میرهم ، هر بار که ابر توبه بار گناهم را سبک میکند ، دعایت بدرقه لحظه ام بوده است. میدانم ، اما نه نارفیقی ام و نه جهالتم نیست که دستم بسته شده... به گمانم هر چه هست از قصور است...کسالت است... میان روزهایی که شاید هر کدام روز امدنت باشد و تو همین قدر به من نزدیکی ومن همین قدر نادانم.

    مولای مهربان روزهای عدالت ، سر به جاده میگذارم تا سراغ امدنت را از ذره های خاک بگیرم که میدانم ان ها از من لایق ترند به دیدار گام هایت...وقتی ارام و ناشناس در زمین سیر میکنی... وای من اگر ان لحظه های نابودی سقوط نظاره ام کرده باشی... میدانم که روی بر میگردانی و ان شب شریک دعای خیرت میشوم ...کاش آدم میشدم... کاش از این مقام والای محبّ بودن به جایگاه رفیع شیعه شدن میرسیدم... چقدر نام شیعه علی را دوستدارم...وقتی به بریدن از دنیا و جنون پیوند می خورد... مولای مهربان روزهای سخت تردید ، برای تمام غفلت ها شرمسارم... برای تمام محبت هایی که صرف راهی جز امدنت شد ... برای تمام علم هایی که بکار ساختن زمین و زمان برای ظهور نخورد... شرمنده ام از ساختن با دشمنانت وسوختن دلت... اما میدانی که میخواهم جبران کنم؛ فقط میترسم ؛ ترس از کنار گذاشته شدن، ترس از دست دادن موقعیت...و میدانم جنون یعنی نترس ، دل به دریا بزن و حل شو در شوری بی پایان آن.

  میدانم دعایم میکنی ، میدانم صدایم هر چند هم خوشایند نباشد به سمعت میرسد... میدانم دل شکسته ام را به بهای هزار آه گرم خریده ای...پس حالا دیگر رهایم نکن... محبتت را ... جنون را ... حلالم کن ... بگذار بفهمم حال ابراهیم را وقتی وجودش را نثار خوداندگار میکرد... بگذار بفهمم حال اسمعیل را وقتی زانو بر زمین تیغ به گردن میخرید... اقای من قربان نمیخواهی ؟؟؟ که من قربان شوم بر تو...

  فدای دل شکسته ات... فدای صدای خسته ات... فدای ان سرگشتگی بیابانی ات... فدای ان رشته محبتت با معبود... تو تبسم مصطفی هستی برای عالم و عدل مرتضی... و بخشنده گی مجتبی... و شجاعت سید الشهدا... تو برای من ارزوی دیدن تمام ان چیزهایی هستی که در کتاب ها از عشق و اهل بیت خوانده ام. تمام علم که میشود دید و تمام بندگی...عدالت و شفاعت... تو آرزوی دل منی ، همان دل بیمار مبتلا.... همان دل مجنون که گرچه لایق نیست اما خوهان توست و جان فدایت میکند...جانم فدایت امام صاحب الامر... تن که ارزان است گو جان میدهم...هر چه خواهی تو بگو آن میدهم...

الیس الصبح بالقریب


 



برچسب‌ها:
[ شنبه 90/11/29 ] [ 11:8 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

 بسمه المنتقم

 همزمان با سالروز قیام مردم بحرین ، قلب تپنده خلیج فارس ؛ تقدیم به همه ازادیخواهان و عدالت طلبان از نیویورک تا قطیف...

    سلام ، روز سرخ ِدوباره بالا امده ، از پس ابرهای انتظار ؛ سلام جمعه . سالهاست از پی ِ هم ، که هم کیشانم و هم فکرانم با امدنت صبح زود سلام عشق بسته منتظِر نشسته تا منتظَر بیاید . اما جمعه راست بگو ؛ هیچ زمانی در طول تاریخ میشد که اینهمه چشم انتظار داشته باشی ؟ از غرب تا شرق ، این همه انسان وارسته ، از خاک گسسته ، نگاهشان به صبحت گره بخورد؟ نه ... میدانم تو هم مانند ورق های تاریخ تعجب کرده ای ازدیدن این همه مشتاق که از خود میگذرند ، اما از عقایدشان ، از حقیقت  و از خدا ... هرگز نخواهند گذشت ! و مرگ  پیش چشمانشان کم بهاییست برای عشقی مدام ، جاری در لحظه های انسان بودن . زمین هرگز چنین چشم انتظار نبوده است...وچنین خونبار... سرشار از ظلم و سرشار از دادخواهی با مردان و زنانی دل بسته به آسمان و نگاه وامدار خورشید تا پرواز را تجربه کنند.

    برای تمام مشت های گره کرده ، برای تمام فریاد های به صدا نشسته ، برای تمام یا حسین های مانده در سرکوب سالهای ظلم... برای تو قطیف ، شهر عشق و ایمان ...دعا میکنم و میگریم ... تا خدای اسمان پر ستاره مدینه ... طعم ِ ازادی را در سایه عشق به مولانا علی روحی له الفدا به کام مردان و زنان حلال زاده ات بچشاند. قطیف گمان نکن تنهایی... گمان نکن از پس ِپنجه های خون الود شیاطین ، صدای ناله هایت  به گوشمان نمیرسد ، ازادیت ، دعای قنوت ماست . اگر این قواعد دست و پاگیر مرزهای بین المللی!!! نبود مردان وطنم و زنان مرد صفتش...بازوی هر متجاوزی به حرمت مردمانت را خرد میکردند. میدانم قطیف روزی من میهمان خاکت خواهم شد.با مردمانت از روزهای پایداری خواهیم گفت... وانروز نه از ملک عبدالشیطان ونه از لشکر چکمه پوش ملحدش اثری در عالم نیست... ان روز نزدیک است...

   آنسوی دنیا با ساعتها فاصله زمانی دختری را که دستهایش را برای نشان دادن بی سلاحی!!! و بی دفاعی بالا برده ، روی زمین میکشند... توسط نیروی امنیتی که بابت هر بطری اب هم ! از همین دختر مالیات گرفته تا تامین کننده جان او باشد!!! اما ؛ تامین جان او که بیش از تامین جیب کنگره و سنا اهمیت ندارد !  دارد ؟ این مشکل کنگره نیست اگر او مدیر داخلی شرکتی موفق بوده با خانه ای متناسب و زندگی رو به اوج ...وحالا بیکار است...در کاروان زندگی میکند...وهمین روزهاست که این اندک حقوق بیمه ی بیکاری اش هم قطع شود...نه مشکل کنگره فروش کارخانه ی سیگار و اسلحه و داروی سناتور هاست!!! چقدر قلبم برای سرمای نیویورک میلرزد ... وقتی میبینم شب عید را در چادری سَر میکنی تا حقّ از دست رفته ملتت را به بهای نفت و خون باز پس گیری ... وتو چقدر برای من محترمی...درست به اندازه خوهران ایمانی ام ! چون نام ازادیخوهی و ظلم ستیزی بر پیشانی ات میدرخشد ! اگر مرز نبود...اگر منافع نبود...اگر اسلحه ، مواد ، الکل و تجارت ِبیماری!! برای فروش دارو نبود ؛ تردید ندارم ،من و تو دوستان خوبی میشدیم... تردید ندارم... همه ملت ها و مردمان بهتر باهم زندگی میکردند و جنگ تبدیل به فرایندی تحلیل پذیر در صفحات تاریخ میشد.

  و اما بحرین ، وصله ی تن ِ وطنم؛

   یک سال گذشت و سالهایی بیش تر از روزهای غصب ِحقّ ملت تو ، اما صدایت خاموش نشد ، گرچه مشت های زیادی بر دهان مردمانت فرود امد اما ، هر لحظه از هر گوشه ای ندایی برامد که"حق" میطلبید. گمان مبر تنهایی ، و جهان تو را و فرزندانت را فراموش کرده است...اینجا به فاصله ی فقط چند مایل...خاک ایران برا ی تو میتپد ، ودستهای فرزندانش برای دعای ازادی تو هر روز بالا میرود. میدانم مروارید ِقلب ِمنامه دیگر سفید نیست. این را  راوی حدیث ناجوانمردی چکمه پوش ها ، برایم گفته...میدانم "مروارید سرخ"، بحرین، که داغ فرزند چه طعمی دارد... خاک وطنم هم بوی خون ِ فرزند راخوب میشناسد؛ و هم صبح ازادی را... مروارید هایت را سرخ نگه دار تا اویز زیبای ازادیت کنیم... میدانم به همین زودی ها زائر شهدایت میشوم... و با فرزندانت در همان میدان مروارید ، دعای عهد میخوانم...

  الیس الصبح بالقریب


 



برچسب‌ها:
[ جمعه 90/11/28 ] [ 10:7 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه الطیف

   بعد از روزها پیله نشینی رازی رسیده است . رازی از ورای احساسات زمینی . رازی بزرگ که حنجره بسیاری بزرگان گذشته . رازی بنام سکوت . درهای حکمتش خوانده اند . راهیست برای شناختن انچه باید رخ دهد . راهی برای نگریستن موقعیت از بیرون و درگیر نشدن مگر به هنگام ضرورت، با وقایع . پیدا کردنش سالها طول کشید . اما امد .

  فریاد ها باید کشیده شود اما در زمان خود و بر سر انکه باید . گلایه ها باید گفته شود اما نه برای خود که برای جمعیت مظلوم ِ مخلوق ِ حق. خدایا من دیدم رازی را به نام خدمت به خلق الله .من دیدم پشیمانی بعد از کم کاری را .من دیدم حکمت ها نهج البلاغه ی وصیّ ِتو را که یک به یک در زندگی ام جاری شدند . چرا  گاهی شبیه بچه مدرسه ای ها باید اول تادیب شویم بعد مستبصر ؟

  نمیدانم روزهایی که بی اقتدا به مولا گذشته چه کنم ؟ نه اینکه محبت نبوده...نه!!! اما اقتدا عملیست ! نمیشود کنج خانه نشست به زمین و زمان دستور داد ، اصلاح کنید ارض را برای موعود... نه... شیوه "علی و پسرانش" روحی لهم الفدا ؛ اصلاح زمین است ، زدودن فقر است ، در مسند خلافت نشد ! با زراعت ! با تفقه و علم پراکنی ! خدایا چقدر از این راه دوریم. چقدر به دنبال پر کردن جیبیم...رفاه خود و البته در این کنار دیگران هم هستند!!! اما برای علی وپسرانش دیگران بودند وخودشان؛ تردید دارم حتی درکنار مردم به خود فکر هم میکردند! ؛ اگر همه ی مدعیانی چون من ! به انان اقتدای عملی کنند تردید ندارم ، نه تنها وطنم با اینهمه محب اباد میشود که تمام دنیا هم اباد خواهد شد . که خداوند وعده داده برای اصلاح برخیزید و یاریتان میکنم . اما اگر این حبّ میزها...و بخشنامه ها...والبته رییس بازیها رهایمان کند. که فکر کنیم ، کجای زمین خدا را گرفتیم و اباد تر شد. چند نفر که امیدی به اینده شان نبود ، روزهای زیبایی را ساختند وما موجبش بودیم.

  رواست در شهری که من زندگی میکنم ، ثروتی به اندازه تاسیس یک کارخانه کوچک صرف خرید یک اتومبیل شود؛ و زنی و زنانی به غلط با تکیه بر کلام ابلیس ، نجابت حراج کنند... رواست در زیر سقفهای این شهر ، عده ای از سیری به خود بپیچند و داروی هاضم میل کنند وعده ای...همیشه چشم به کیسه های خرید همسایه باشند! رواست در این شهر... همه میدانیم...خوب میدانیم که در شهر ما دیگر شهر ها چه شرّی بنام مادی گرایی در حال رشد است!

  نه دم زدن از سیره مولا ، شیعه بودن نیست! این را میگویم و پای ان ایستاده ام . وظیفه ای بر دوش هر کسی است که نام علی بر زبان دارد . نگویید او علی بود که چنان میکرد...او فاطمه بود که چنین میکرد...نه اینها مقتدای ماست . اگر قرار بود ما فقط این ها را بدانیم و بعد توجیه کنیم که ما نمیتوانیم...ان سیره خوبان است ، پس حاصل چیست؟ من و ماتریالیست ِ پوچ گرا که در نهایت به یک چیز میرسیم : لذت خود و خود پرستی ! خود پرستی این شیطان پرستی مدرنیته قرن 21 ! که مدام از خلال اثار و کتابها به خوردِمان میرود. تا شبیه جامعه غرب شویم ...هر که بفکر خود...! حال که می بینیم حتی در جوامع مادی گرا هم جمع گرایی ، نه از نوع مارکسیستی، که ازنوع فقیر سالاری!! باب شده ، ایا زمان اقدام ما نرسیده است؟ ایا زمان تعویض ارزشهای مادی چون ماشین و ساعت و گوشی با ارزشهای معنوی شیعی نرسیده است؟ ایا زمان ایجاد "فقیر سالاری دینی" نرسیده است؟

  این میثاق جدید من است. وعهدی تازه و نیرویی عظیم برای اصلاح...به هر قیمتی...ولو بهای ان رفاه ظاهری ام باشد. نذر تازه ام بپذیر... محبوب همیشگی لحظه های ادم بودنم!

 



برچسب‌ها:
[ چهارشنبه 90/11/26 ] [ 11:54 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

م.رزاقی
راهی پیش رو است ، بس صعب... راهی از خود به خدا... در انتظار مدد آسمانی اش قلم را نذر کرده ام !
لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان


وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ