سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلوک

بسمه الغفور

     روز تازه امد...من هنوز زنده ام...وتو هنوز نگاهم میکنی...این کدورت درونی ام، مهر تاییدی است که تو هنوز به من امیدواری! ناسپاس خواهم بود اگر خود را رها شده بپندارم. میدانم در حال تربیتم! میدانم برای روزهای سخت تر اماده می شوم! میدانم در میان تمام این دغدغه ها رازیست که تو میدانی و من نمیدانم! پشت تمام این محرومیت های انسانی ام...وَرای تمام نیازهایی که نمیتوان خرید! می خواهی چه چیز را به من ثابت کنی؟؟؟ اینکه بدون تو، با همه چیز فقیرم...؟ اینکه حاضر نیستم تو را با هیچ محبتی عوض کنم...؟ حتی وقتی میان غرایض گم میشوم! من غافلم... جاهلم... عجولم... میدانم وهستم! واعتراف می کنم! اما آفریننده ی مهربانی ها تو بهتر میدانی که من انسانم! و این اقتضا ئاتیست که تو خود در وجودم نهاده ای ! انچه باید از این آفرینش ، گزینش کنم...تو بهتر میدانی...و هادی تویی ... مقصود تویی... پس مرا به خودم وا مگذار که خطرناک ترین موجودی که شناختم خودم هستم!!! 

    روزهای زخم خاطرت هست؟ ان روزهای زهر الود میان سالهای گم شده؟ یادت هست وقتی سر بر شانه ی خلقت برایت اشک می ریختم چه گفتم که ذستگیرم شدی؟ " تو مرا آفریدی... همین گونه ...با همین نقص ها...پس نشانم بده درست را... و توانم بده تا بدان عمل کنم..." ان روزها هرگز فراموشم نمیشود...حتی اگر میان لحظه ی انتخابم ناگهان از یاد بروی...و این تلخ ترین لحظه است که تا روزهای بعد کامم هنوز گَس میزند! تلخ است وقتی همه ی تنهاییم ، دردهایم برای توست ومن میان ادم ها، با هجوم عاطفه ها، وقتی شادی کودکانه انسان بودن ، میان دلّ نا صبورم نشسته ...فراموشت می کنم ! فقط همین تلخ است... آن قدر برایم بزرگ هستی و آن گونه عزیزی که روحم نمیگذارد پس ِ آن لحظه، ندامت از میان ذهنم گریزان شود... اما من تورا همیشه می خواهم...نه فقط میان توبه ی خاکساری ام! من تو را درست همان لحظه ی فریب می خواهم... مثل لحظه های سکوت و تنهائیم... می خواهم همان باشم که باتو هستم...

    یادم هست سالیانی را که با فکر فرار زندگی کردم...فرار از موقعیت ها...فرار از فریب ها و حالا فهمیدم...من فریب هستم! من، آن من ِ نفسانی، آن من ِ اَمّاره ، خود من هستم که این دنیا را چنین تلخ به تصویر کشیده ام. تا من اصلاح نشوم...حتی بهشت هم تلخ خواهد بود ! و تو بهشت تلخ نمی خواهی ... و مرا میان شک نمی خواهی... فلسفه ی این گریز ِعاطفه از میان لحظه های من همین بوده! این همه سال نفهیدم...چه معنایی داشت آنهمه خلوت شبانه ام با تو! نشنیدم صدایت را که می گفتی "اصلاح کن...اما اول خودت را...مخلوق ِعجول ِجهولم"

    ومن عاشق این خطاب هایت هستم... وقتی عتاب میکنی و بعد به فاصله ی چند لفظ ِکوتاه...می رسد مژده که ... ایام غم  نخواهد ماند..."والله الغفور الرحیم"... این درست همان لحظه ایست که شبیه کودکی ها ،با دوبال فرشته ی خیال پرواز میکنم... میان عرش می نشینم و نگاه میکنم؛ محبتی را که بر دلم میبارد...

    چرا فراموش کرده بودم؟؟؟ چرا از یادم رفت همه ی روزهای توبه را؟؟ نکند کار آن رجیم بود... حتماً همان حسود بوده که تاب عشق نیاورده و این همه دام چیده ... ای مرغک دانه چین،،دل ِ من ...صبور باش...صبر جمیل... نه از آن صبر های رهبانیت... نه از ان گریزها... میان هجمه ی نگاه ها ، درست همان لحظه ای که احساس می کنی مدار عالمی صبور باش... نه تو راهبه نمی خواهی... تو قدیسه نمی خواهی... تو مجنون می خواهی!! چنان مجنون که جز تو اَم،به چشم نیاید ولو میان آدم ها ! تو عاشق می خواهی که با هر نگاه نرود ... پی هر وسوسه ، حتی به اقتضائ ذات!

    می  نشینم اما نه میان دغدغه های رهبانی ام... می نشینم امروز میان خیال ها تا تفسیر شان کنم... تا صداقت با خویشتن را بار دیگر بیاموزم... تو فقط یاریم کن، وقتی عقلم خودش را به خواب میزند...بیدارش کنم. عقل را همراهم کن محبوب تا بیابم انچه را یافتنی است... تا بیابم تو را ... محبوب عالمیان...

   چشم نیاز به بخشش ، با مهری بر لب ،  دستی لرزان و پایی خسته... جامه ی خاک الوده گناه میان اشک می شویم... تا لایقت شوم. تا مجنونت شوم... جوارحم را درست مثل دلم عاشقت کن.



برچسب‌ها:
[ چهارشنبه 90/11/5 ] [ 10:11 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

م.رزاقی
راهی پیش رو است ، بس صعب... راهی از خود به خدا... در انتظار مدد آسمانی اش قلم را نذر کرده ام !
لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان


وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ