سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلوک

بسمه العزیز

  بنام تو ای محبوب روزهای بی یاری...

      خاطرت هست عاشقانه ام را که برایت گرم و سرخ سرودم؟ خاطرت هست با عزیزانت اشک ریختم و با ان ها خندیدم ؟ خاطرت هست چه بودم، چه شدم ؟ میدانم که مرا خوب یادت هست... بین تمام عتاب هایت... تمام تذکر هایت... احساسی عمیق از "معبود"یست که "عبد" میخواهد. اما محبوب نزدیک ! عبد بودن فقط یک لفظ سه حرفی نیست ! باورم کن...که میدانم اگر باورم نداشتی قلبم از نافرمانی ات مکدّر نمیشد...باورم کن ومرا در حصن حمایتت حفظ کن که تو هر که خواستی هدایت کردی...

    خدای عزیزم! آدم بودن گاهی خیلی راحت میشود، مثلاً وقتی باید با پای احساس راهی را بروی؛ آدم یعنی احساس و می دود! اما گاهی باید احساس را خواب کنی طوری که خودش هم نفهمد؛ اخر کودکی حساس است که با زخمه ی سخنی نابود میشود. این جاست که سختی ها میرسد...عقل ِتنبل بیدار شو... احساسَکم بخواب موضع خطر است... می بینی من خوب میدانم... اما خوب اعمال نمکینم! میدانم با نگاه مهربانت همان نگاهی که به همه ی اسمان وزمین نگاه میکند، نگاهم میکنی...میدانم که مرا میشنوی حتی ان نگفته های مگو را...میدانم مرا می فهمی حتی توجیهاتم را میپذیری...اصلاً پذیرفته ای که اینگونه مدهوش تواَم! شده ام مثل عاشق ِ بی وفایی که صبح دل میبرد و شب می اورد! بی وفا شده ام نه؟؟؟ قلبم که داشت به اندازه بزرگی ات بزرگ میشد، دارد کوچک می شود؟؟؟

    میدانم نشستن در محرابم بی فایده است... تا وقتی این طلای دل به اتش امتحان نیازموده ام...لایق الماس ناب عشقت نخواهدشد! وقتی  نشسته ام میان کتاب ها ... کنار سجاده... اما بیرون از حریم امن و دلخواه من...دنیایی از انرژی های عجیب... و درست همین جاست که باید محکم بایستم... و سخت میشود...وقتی همه ی این ها در ذهن، ذهن درگیر من ؛ شکل میگیرد . روزهای اول نمیدانستم چه شده... اما حالا میبینم، شعیف هستم وباید قوی شوم. دست دلم را بگیرم که در خانه اش بنشیند. نگاه کند به نگاه آسمان تا برسد لحظه یقین تو . شکستن من همان چیزیست که باید اتفاق بیافتد تا گوهر وجود بیرون بیاید...باید  بشناسم ادم ها را... باید بدانم که نمیتوانم از برخی مواضع دوری کنم پس من انها را مدیریت میکنم... نه نفس... من تعیین میکنم کی چی  بگوید...نه نفس ساکت شو! زیادی بد بوده ای... باید ادم شوی...رام شوی... باید چشمت پر شود...دستت نلرزد... بعد بیا ... هرچه گفتی قبول میکنم!

  می خواهم ادم شوم...نه برای خودم...برای معبودی که مرا محکم میخواهد نه موجودی ضعیف...نه موجودی تابع... من انسان افریده شدم، تا بین احساس و عقلم تعادل برقرار کنم. تا خواسته هایم در دست من باشه...نه من در دست خواسته ها ! عاقل میشوم...دلم را جمع و جور میکنم . قول میدهم . فقط کمکم کن تا ببینم درست و غلط را... ذهنم را پاک کنم. تا وقتی دوباره مفهوم حق و باطل را درک کنم. درک کنم و بفهمم که احساس را نداده ای تا با ان مردم را قضاوت کنم. احساس نخ تابیده ایست برای رسیدن به تو...و عقل همان دستگیره ایست که باید پیش از چنگ زدن به این ریسمان، به ان اویز شوی...برای هدایت.

  مهم این نیست که کنج خلوت باشیم...مهم این است که همیشه با خدا در خلوت باشیم...حتی وقتی میان ادم هاییم!


 



برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 90/11/6 ] [ 11:6 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه الغفور

     روز تازه امد...من هنوز زنده ام...وتو هنوز نگاهم میکنی...این کدورت درونی ام، مهر تاییدی است که تو هنوز به من امیدواری! ناسپاس خواهم بود اگر خود را رها شده بپندارم. میدانم در حال تربیتم! میدانم برای روزهای سخت تر اماده می شوم! میدانم در میان تمام این دغدغه ها رازیست که تو میدانی و من نمیدانم! پشت تمام این محرومیت های انسانی ام...وَرای تمام نیازهایی که نمیتوان خرید! می خواهی چه چیز را به من ثابت کنی؟؟؟ اینکه بدون تو، با همه چیز فقیرم...؟ اینکه حاضر نیستم تو را با هیچ محبتی عوض کنم...؟ حتی وقتی میان غرایض گم میشوم! من غافلم... جاهلم... عجولم... میدانم وهستم! واعتراف می کنم! اما آفریننده ی مهربانی ها تو بهتر میدانی که من انسانم! و این اقتضا ئاتیست که تو خود در وجودم نهاده ای ! انچه باید از این آفرینش ، گزینش کنم...تو بهتر میدانی...و هادی تویی ... مقصود تویی... پس مرا به خودم وا مگذار که خطرناک ترین موجودی که شناختم خودم هستم!!! 

    روزهای زخم خاطرت هست؟ ان روزهای زهر الود میان سالهای گم شده؟ یادت هست وقتی سر بر شانه ی خلقت برایت اشک می ریختم چه گفتم که ذستگیرم شدی؟ " تو مرا آفریدی... همین گونه ...با همین نقص ها...پس نشانم بده درست را... و توانم بده تا بدان عمل کنم..." ان روزها هرگز فراموشم نمیشود...حتی اگر میان لحظه ی انتخابم ناگهان از یاد بروی...و این تلخ ترین لحظه است که تا روزهای بعد کامم هنوز گَس میزند! تلخ است وقتی همه ی تنهاییم ، دردهایم برای توست ومن میان ادم ها، با هجوم عاطفه ها، وقتی شادی کودکانه انسان بودن ، میان دلّ نا صبورم نشسته ...فراموشت می کنم ! فقط همین تلخ است... آن قدر برایم بزرگ هستی و آن گونه عزیزی که روحم نمیگذارد پس ِ آن لحظه، ندامت از میان ذهنم گریزان شود... اما من تورا همیشه می خواهم...نه فقط میان توبه ی خاکساری ام! من تو را درست همان لحظه ی فریب می خواهم... مثل لحظه های سکوت و تنهائیم... می خواهم همان باشم که باتو هستم...

    یادم هست سالیانی را که با فکر فرار زندگی کردم...فرار از موقعیت ها...فرار از فریب ها و حالا فهمیدم...من فریب هستم! من، آن من ِ نفسانی، آن من ِ اَمّاره ، خود من هستم که این دنیا را چنین تلخ به تصویر کشیده ام. تا من اصلاح نشوم...حتی بهشت هم تلخ خواهد بود ! و تو بهشت تلخ نمی خواهی ... و مرا میان شک نمی خواهی... فلسفه ی این گریز ِعاطفه از میان لحظه های من همین بوده! این همه سال نفهیدم...چه معنایی داشت آنهمه خلوت شبانه ام با تو! نشنیدم صدایت را که می گفتی "اصلاح کن...اما اول خودت را...مخلوق ِعجول ِجهولم"

    ومن عاشق این خطاب هایت هستم... وقتی عتاب میکنی و بعد به فاصله ی چند لفظ ِکوتاه...می رسد مژده که ... ایام غم  نخواهد ماند..."والله الغفور الرحیم"... این درست همان لحظه ایست که شبیه کودکی ها ،با دوبال فرشته ی خیال پرواز میکنم... میان عرش می نشینم و نگاه میکنم؛ محبتی را که بر دلم میبارد...

    چرا فراموش کرده بودم؟؟؟ چرا از یادم رفت همه ی روزهای توبه را؟؟ نکند کار آن رجیم بود... حتماً همان حسود بوده که تاب عشق نیاورده و این همه دام چیده ... ای مرغک دانه چین،،دل ِ من ...صبور باش...صبر جمیل... نه از آن صبر های رهبانیت... نه از ان گریزها... میان هجمه ی نگاه ها ، درست همان لحظه ای که احساس می کنی مدار عالمی صبور باش... نه تو راهبه نمی خواهی... تو قدیسه نمی خواهی... تو مجنون می خواهی!! چنان مجنون که جز تو اَم،به چشم نیاید ولو میان آدم ها ! تو عاشق می خواهی که با هر نگاه نرود ... پی هر وسوسه ، حتی به اقتضائ ذات!

    می  نشینم اما نه میان دغدغه های رهبانی ام... می نشینم امروز میان خیال ها تا تفسیر شان کنم... تا صداقت با خویشتن را بار دیگر بیاموزم... تو فقط یاریم کن، وقتی عقلم خودش را به خواب میزند...بیدارش کنم. عقل را همراهم کن محبوب تا بیابم انچه را یافتنی است... تا بیابم تو را ... محبوب عالمیان...

   چشم نیاز به بخشش ، با مهری بر لب ،  دستی لرزان و پایی خسته... جامه ی خاک الوده گناه میان اشک می شویم... تا لایقت شوم. تا مجنونت شوم... جوارحم را درست مثل دلم عاشقت کن.



برچسب‌ها:
[ چهارشنبه 90/11/5 ] [ 10:11 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه الرئوف

   السلام علیک یا شمس الشموس؛

      سلام ارباب...بال دل گشوده ام، برای پرواز، برای پابوسی ات، برای زانو زدن مقابل ایوان طلایت ، برای نگاه عاشقانه و حریص ، کنار سقاخانه ، به گنبد طلایی ات . ایستاده ام میان هجمه ی خیالاتم، یکّه و تنها ، در حیاط اَمن آستانت، فقط من،افتاده به خاک ، برای تو... دست در دستِ  عشق افتاده ام به خاک تا نگاهم کنی...انگیزه ی نفس کشیدنم! وقتی بتو فکر میکنم انقدر مفهوم فِنا نزدیک میشود که هیچ معنایی بر لفظش نمی نشیند و بی هیچ وصفی درک می شود. سلام ارباب...جای من خالی هست میان داغدارانت؟ ارباب یک صدای گریه کمتر نیست؟؟ میدانم امروز تسلّی زیاد داری... میدانم ناله ی مستانه ی اشک زیاد خواهی شنید...من محشر یوم الحزنت را دیده ام... اما مولای مهربان ... من چون تویی را ندارم! و تو همیشه بی رقیب... بر اسمان دلم می تابی !

      می گویند انسان چیزی را توصیف میکند که درکش کرده باشد... دلیل توصیف بهشت با نعمت های دنیا همین است تا در وصف بگنجد ... ومن بهشت را دیدیم ، زیبا و دست نیافتنی ، بکر و عظیم ...همان لحظه ی زانو زدن به پابوسی ات... همان جا ،بهشت کنار تو بود ! دلتنگی ام تقدیمت باد ! و این اشک ها که گرم و سرخ به یاد ِروز ِ زهر می بارد... هدیه ای به یادآوری تلخی وداعت با عزیزی که چشم براهش ماندی... چقدر صبوری... این میراث علم و صبر در شما خاندان ِ نور منحصر شده... وشما کلّی هستید لا ینفک از هم... که عشق معنای واحدی است قرار گرفته در مقابل نام واحدتان... وتو برای من... من ِ نوع ِ ایرانی ... جز عشق معنایی نداری... ودلیلی روشن شده ای برای صد ها سال ارادتم . دلیلی شده ای برای شعر هایم... برای طرح هایم... وهر هنری در کشورم زاده شده بخشی از آن به حرمت این نور ِعشق تابیده بر خراسان،بتو تقدیم شده... هر علمی بدست امده... در خاطرات مکستبش ردّ پایی گرم از ارادت توست...که هر چه به ما میرسد کرامت توست !

     تنها واژه ی مفهوم قلمم، ارادتی است به خاک افتاده در حیاط امن حریمت، همانجا که بعد از نیمه شب... وقتی عشاق پروانه وار کنار جای پای سالها ارادت...سجده میگذارند، می شود صدای بال فرشته ها را شنید... که نور در کاسه حاجت میریزند... و محبوب چقدر نزدیک به عاشقانت نگاه میکند... نگاهی که تا روزها جایش رو دلم می مانَد... و نوری که افتاده روی دل را اگر مراقبت کنی هرگز خاموش نخواهد شد! وتو نزدیک تر از هر نزدیکی دست دل میگیری فارغ از تمام کدورتهایش ... دل زنگار گرفته میبری و آینه مصفا می آوری ! کاش در وصف می نشست این همه ی نیاز من به دیدن گنبد طلائیت در امتداد خیابانی که هیچ وقت با پای جسم طی نمیشود... وچقدر آن لحظه ها زیباست... وقتی بغض ِبه گل نشسته ی ماه ها، میان دست های مهربانی ات می شکند! و چقدر آن لحظه با شکوه است وقتی مجنون وار، نگاه به طواف حرمت می دود و... اینکه غوغا می کند من نیستم... نیاز ِبودن زیر سایه ی حَرَمت  پیش نیازی شده برای زیستنم... انقدر حیاتی که درست کنار قلبم حرمی بر پا شده ، تا خونم بدور حَرمت گردش کند !

    مولای مهربان من! امروز کنار تمام دغدغه ها... کنار تمام غصه ها... درست در دورترین نقطه از تمام نیازها... عاشقانه صدایت می کنم ... تا یکبار دیگر رخ نمایی کنی و دلی را که برده ای،بسوزانی... کاش می گنجید میان کلمات، این آتش ِگرم ِحسادت به هر کسی که امروز دست بر سینه و بغض ِ شکسته در دامن ، کنار غربتت زانو میزند ! کاش انقدر مَحرم بودم، که بیایم و بمانم...بیایم تا میان تمام لحظه هایم نگاهِ آسمانی ات تعریف شود. تا رنگ ببازد کنار تو هرانچه اب و رنگی دارد... که د ر حریم  تو ... همان بی رنگ ِ بی رنگم!!!

   دستِ دل میبندم به ریسمان ِلطفت ؛ پای برهنه از کویر حسرت می گذرم ... خاموش شده با مهر قَسَمی بر لب ... خاک سار ... افتاده به زانوی ارادت ... به یاد آوری مهر گذشته ات بر من ... و آن حال نزار که تو شفایش دادی ... اشک گرم پیش کش به خاک حیاطِ امن اغوشت... السلام ای شمس مظلوم و غریب



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 90/11/4 ] [ 7:3 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه العزیز

  صبح تلخ از راه رسید. دهه ی اخر صفر که میشود ، بار همه یدنیا روی سینه ام می نشیند از ترس امدن امروز...روزی تلخ و سنگین . روز رفتن عزیز ترین افریده خدا. بنده ای که محبوب ِ محبوب بود. و هیچ مخلوقی از خالق آن ندید که او. یاد روزهای اخر می افتم... از سفر اخرین بگیر تا... لحظه ی  امدن مأمور معذور اجازه گرفتنش ازبی بی دو عالم وبعد صدای گریه ی فاطمه...گریه ای که دیگر قطع نشد! یاد اندوه  نشسته بر قلب مولای غریبستان مدینه... وقتی تنها بود و میدید که چگونه هنوز پیکر حق از میانشان نرفته کوس باطل می کوبند...وپر طنین کوبیدند چنانکه هنوز اوای تلخش در گوش زمان پیچیده... امروز تلخ است به کام همه...روز وداع عزیزان است. عزیزترین های عالم امکان...

    سبط اکبر میبیند تلخی امروز را ...وپس از این تلخی بسیار خواهد دید...خواهد دید چگونه مادرش از دست های بی غیرت یک ملعون سیلی میخورد...پناه بر خدا...سبطین در استانه ی درِ نیم سوخته دیدند دلاوری را که به حرمت بانویش...ریسمان به گردن رفت... و با این همه راضی به نفرین نشد! دیدند مادر را که از شب تا به صبح نامردم مدینه را دعا میکرد...تا بفهمند چه رحمتی در خانه نشسته...و چه نکبتی در مسند خلافت،این بت تازه ساخته ی عربی،تکیه زده!!! و حسن امروز را تا همیشه مرور کرد، هر بار که میدانست انچه می اشامد ومیخورد زهر کینه ی ظلمیست که به جانش ذره ذره میریزد تا ارامش دل ملعون ترین خلق خدا باشد!!! امروز بود همان روزی که کفار ظاهر الصلاح با خیال راحت تصمیم به پا کردن نیزار بنی هاسمی را در عاشورا گرفتند...امروز روز تلخی بود و این تلخی تا همیشه درکام  ما جا می مانَد...تلخی رفتن حبیب خدا...تلخی نبودنت روی زمین...زمینی که تحمل گام هایت مفتخر بود...اشک هایم نثار لحظه های غم دخترت...ولحظه ی غریبی پسر عمّت...حبیب الله روحی فداک

  ...

    زینب بر استانه ایستاده...چند روزیست ارامش از دلش رفته خواب مادر را دیده که چشم براه است و زینب دلتنگ مادر...اما میداند هنوز از رسالت صبرش چند برگی باقیست! برادر را می بیند...با همان رنگ زردو سبز چهره ...بند از دلش برید... میداند این زهر حاصل کدام مطبخ است...مطبخ خانه ی حسن ابن علی...وخدایا این غم چقدر سنگین است! مولا به جعده ی ملعونه گفته بود میداند! گفته بود راه به جایی نخواهد برد...کسی که با جانشین خدا دشمنی کند ، زمین بر او حرام خواهد شد. و زمین شاهد بود. آسمان شاهد بود...دستهای نجیب مولایی که بی صدا بارها و بارها طعام زهر الود از سفره خانه اش، خانه ای که باید امن ترین جای جهان می بود، بر میداشت . زمین صدای گریه ی خرما های سمی را شنیده بود...چطور جعده این همه حق را نمیدید...به عشق چه ؟؟؟ فاسد ترین ِ خلق خدا ؟؟؟ ان همهی بخشنده گی مولایم را با چه عوض کردی ؟؟؟ انهمه محبت را ؟؟؟و زینب مرد همان لحظه ای که تشت به خون نشسته را دید و حسن که سر بر سینه حسَین پرواز کرد...زینب نمیدانست چه باید کرد...چه باید کرد...

   فدای ان خلق محمدی ات...وقتی نجیبانه میراث پدران را به برادر سپردی...و قتی حسَین راز را فهمید چقدر شانه های هاشمی اش سنگین تر شد... و فهمید ان غم نجیب میان چشمهای علی گونه ات از کجاست! و تو درست مثل امدنت...کودکی ات...و دورانِ پس از پدر ارام بودی ... غمی نبود در دل اسمانی ات  جز غم ما ! ما بدون شما ! و تلخ است این جهان بدون صدای گام های مجتبی ! وتلخ  می ماند وقتی حجت خدا را دیگر نبینی...پایه غیبت همان روزها گذاشته شد...وقتی ولّی خدا حتی میان دیوار های خانه اش امنیت نداشت...و دست های نا نجیب یک ملعونه ذره ذره ، آرامش را از قلب مهربانش می ربود...تردید ندارم مولای بخشنده ام... این نا بانو ی بد زاد ِ بد نهاد همیشه میان دعاهای شبانه ات بوده تا مگر هدایت شود...اما دختر مسبب قاتل علی و خواهر دوقاتل اغشته دست به خون خدا...بهترازاین نخواهد شد.


   مولای مهربان من! میدانم میان تمام روزهای رفته ام ، هر زمان گره ای کور افتاده ، دستان بخشنده ات رهایم نکرده است. میدانم از انچه می پسندی دورم...میدانم برای گریه بر مصیبتت لایق نیستم... میدانم ان زهر که به جگرت نشست حاصل دلسوزی برای امثال من بود...مولای من باورم کن که کامم از ان زهر همیشه تلخ خواهد بود. مولای نجیب ِ کوچه های غریبه ی مدینه ببخش و وساطتِ بخشش کن... ومعجزه ای که این دل نا صبور همیشه علوی باشد...



برچسب‌ها:
[ یکشنبه 90/11/2 ] [ 8:30 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]
<      1   2   3      
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

م.رزاقی
راهی پیش رو است ، بس صعب... راهی از خود به خدا... در انتظار مدد آسمانی اش قلم را نذر کرده ام !
لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان


وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ