سلوک |
بسمه الحق سلام امروز! چقدر منتظرت بودم! چند روزیست که مدام در فکر تو ام.دیر کردی! تو یکی از آن چند روز خاصّی برای من. از آن روزهایی که خورشیدش زیادی میدرخشد حتی از پشت ابر! از ان روزهایی که حتی هوا هم در ان بوی نویی میدهد...یاد عید می افتم، اصلا تو خودت عیدی! روزهایی مثل تو که میرسند از دو روز قبل دلهره دارم:حالا چه کنم...چه بگویم ...چه بپوشم... .اخر تو بی مانندی، شاهدی، بینه ای! حتی یکی از وقایعت هم برای فضیلتت کافیست! تو شاهد عشق و انتخاب و ایثار بوده ای...و شاهد بوده ای که چطور آفریننده به محبوبان درگاهش نظر کرد و ایشان را بهترین یافت! امروز من این جا نیستم،مدینه ام! از دور نصاری را می بینم که با هم زمزمه میکنند...در دلشان شک که نه، ظن که نه ، یقین افتاده ...این نبی خودش است همان پیامبر اخرالزمان...حالا چه کنند؟ او با عزیزترین اهلش آمده دوکودک ،یک بانو و یک جوانمرد ! همه این ها را می شناسند. تردید ندارند که یک گام تا نابودیشان وخشم الهی فاصله است و ...بر می گردند اما نه با شجاعت که با ذلت! میتوانستند همه با هم اسلام بیاورند به جای اَدای جزیّه ؛ تا نامشان جاودانه شود...اما ... .مرا به نصاری چه کار، خود دانند . من شیفته این پنج نفرم و آن عبا که این ها را پوشانده ،خدایا بعضی جمادات را هم وصال می بخشی!!!! من از جَماد کمترم؟؟؟ راستی،آن لحظه را در مسجد به یاد داری؟؟ او در حال نماز بود و سائلی آمد...در رکوع دست برد خاتمش بخشید! کجایی حاتم ؟؟ ما را به افسانه ی تو کار نیست ! ما علی داریم ! و علی خدا دارد! به قربان خدایی که علی عاشق اوست... .در نماز می بخشد ...در نماز مداوا می شود و در نماز پرواز می کند! یا علی حکایتِ عبادتِ عاشقانه تو چیست ؟ دست به خاتم زده ای یا علی طعنه به حاتم زده ای یا علی هستِ توام مستِ توام بی دلم شعله به جانم زده ای یا علی اگر تمام عمر هم تلاش کنم ثروتی بالاتراز انچه آن سائل به دست اورد، نصیبم نمیشود! خدایا من به گدای علی حسادت میکنم! مگر او چه داشت که من ندارم! من هم درمانده ام... من هم جا مانده ام ...نگاه علی را نصیبم کن! امروز یتیم می شوم، فقیر میشوم، اسیر میشوم، به در خانه ای میروم که هنوز جای دود بر درش دیده نمیشود ! که هنوز بانویش قد خمیده نشده و... این خانه امید هر کسی است که فریادرسی ندارد . سالها ست که گدایی بر در این خانه یعنی نوری بر تارک هر عارف! در این خانه امروز چه خبر است فقط قصّه ی بخشش است ؟؟؟ فقط یک نذر برای شِفا ئ بهترینِ آفریدگان ؟؟؟ نه!!! امروز و دیروز ها فقط قصّه محبّت بوده !!! قصه ی نشان دادن عشق به انسان ها ... اگر فقط به مسکین مسلمان و یتیم مسلِم تصدّق میکردند حرف عشق به این پر رنگی نمیشد... اما اسیر مشرک !!! خدایا ، در زهرایت چه آفریده ای ؟ کدام صفت را به او مختص کردی که اسیری را به فرزندانش ترجیح میدهد...! خدایا از بخشش وجودی ات در فاطمه هدیه قرار دادی ؟ که اینگونه بعد از دو روز گرسنگی حتی بدون لحظه ای تردید بنده ات را به عزیزانش ترجیح دهد...! اگر غمین باشم نا سپاسم... این ها برای منِ بچّه شیعه علامت بوده؛ کورم اگر نبینم!! وقتی با اسیری از مشرکین چنین مهربانی؛ بانوی من، مگر میشود رهایم کنی ؟ لا اقل در همه عمر هنگام شدّت و غم که نامت از زبانم جدا نشده...هر بار نام محبوبت علی آمده قلبم خاک نشین کوچه هایی شده که جای پای علی بر آن ها میدرخشد...به یاد حَسَن غریب شده ام...و برای مظلومیت خانگی اش صد بار مرده ام! و حسَین ...حسَین ...معیار کیمیای محبّت شماست...حسین یعنی اشک ...یعنی خون...یعنی همه انچه خدا میخواهد...یعنی عشق ودیگر هیچ ! بانوی من ، جوانیم نذر حَسَنین ! امروز مرا از این در مران! اگر لایق نبودم در باز نکن...فقط بگذاربنشینم...من به دیدن خاک پای شما شفا می گیرم...بگذار بنشینم و فکر کنم با خود چه کرده ام که در باز نمیکنی...شاید دلم شکست... شاید غریبی ام ... بی سرپناهی ام... این عشق و این عطش دست مرا گرفت... روح من فدای بزرگواریت یا زهرا السلام علیکم یا اهل بیت النبوّة و یا خزّان علم الله ُُُِ برچسبها: [ دوشنبه 90/8/30 ] [ 6:45 صبح ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
به اسم تو ای دوست... این روزها مرا دیده ای؟؟؟ سرم شلوغ است ،گرفتارم. دردهایم را گوشه ای تلنبار کرده ام تا در اوّلین فرصت با هم سر عقده گشاییم. اشک هایم را در صفحه های عریض کتاب سرازیر میکنم...مبادا نگاهم را از کلمات بدزدَد ؛ می بینی روزهایم محدود تر شده و تو... در میان این همه دغدغه دلربایی می کنی. آدم سر راهم میگذاری؛ زبانم را باز میکنی؛ یادت در دلم غل غل میزند و من ...خدایا... تو که میدانی نقطه ضعف من چیست...تو که میدانی وقتی دوستانی با اشتیاق نگاهم میکنند تا حرفی بزنم، نکته ای ،ایده ای ، راهکاری...نمیتوانم به ساعتم نگاه کنم و بگویم ببخشید من وقت ندارم!! مانده ام از حال خودم کتابهایم را که ورق میزنم می بینم بیشتر از نکته ، نام تو آمده!!! فقط یک سری خط ممتد وبعد برای تو ...غزلی، شعری، دلداده گی...محبوب من...حیفم میاید وقتی حال خوشی دارم بگویم برو ...من وقت ندارم! میخواستم بی خیال شوم اما فکرکردم شاید به روزی که برایش تلاش میکنم؛ نرسم !!! لااقل با تو بوده باشم! کی خبر دارد از فردا ...شاید برای من نیاید ...انوقت لحظه ای را که تو با همه ان زیبایی ها کنارم بوده ای گذاشته ام پشت در تا تست بخوانم!!! آه چه معامله ی پر ضرری... به تو فکرمیکنم...به همه ی انچه آفریدی ... به تمام موجوداتی که در سرتاسر عالم خلق کرده ای و مرا هم...راستی من از آن بالا خیلی کوچک هستم نه؟؟ نگاه مهربانت چطور دلش میاید با این همه زیبایی مرا هم ببیند...من که خودم میدانم چه هستم!! وای خجالت می کشم ... تو به آن خوبی، کاملی و من "منِ ظلومِ جهول"! با این همه وسوسه های رنگ رنگ ...همه را میخواهم و تو را هم...چقدر حریصم من! در لحظه های سکوت، قلب من خالی نیست . نمیگویم فقط تویی؛ که این ادّعایی بزرگ است برای من؛ ولی شاهدی ،که تو هستی . بوی تو هست ؛ رنگ تو هست؛ صدایت در گوش دلم میپیچد. من محرم نیستم! همه ی عمر میدَوَم ... میدَوَم و می خواهم؛ در حالیکه تو این جایی درقلب من ...نزدیک تر از رگِ حیاتم...در هر نفسم...اگر بازدم های انسان زبان داشت نامت را زمزمه میکرد. ایمان دارم فرای علم پزشکی و یافته هایش؛جایی درون ریه ی آدمیزاد نام تو هست...همین است که گاهی "آه" می کشد و همین آه نجاتش میدهد...مگر میشود اثری از تو داشت و نجات نیافت! من مفت باخته ام. همه ی روزهایی را که فکر کردم در راه پیشرفت میروم اما "تو" را ندیده ام! مفت باخته ام هر چه را بدست اوردم که مرا از تو دور کرد ومن احساس مترقّی بودن میکردم...چقدر مضحک بودم !!!! مرا ببخش برای همه ی دقایقی که مرا می دیدی یا "بصیر" ومن به دنبال غِیر بودم...از تو کلامی بر لبم جاری نبود یا "سمیع"...و تو یا "صبور" با من ساختی تا بر گردم... تا پیدایت کنم. هر چه غیر از تو داشتم گرفتی تا فقط تو را داشته باشم یا "غیور"ومن گلایه کردم!!! هر چه از دست داده ام؛تاوان غفلتم بوده! من "راضی ام"به از دست دادن هر چه ما را دور کرد "راضی ام"!!! اف بر من اگر گلایه کنم!!! روزهایم را بدون تو نمیخواهم! ترجیح میدهم در نگاه مردمان هیچ باشم اما با تو! خدایا خودت را از من نگیر! حالا که روزهایم عطش گرفته اند برایت، دور نشو!! رهایم مکن...من نادانم...کم نبوده بیراهه ای که دوبار رفته ام...دردم را به خودت درمان کن...کاری کن هیچ مرحمی با زخمهایم سازگار نباشد! جز تو ونامت و یادت... مرا،از یاد خودم ببر، تعلّق را،عطش را وخواهش را ؛ کاری کن جز تو در من هیچ نباشد... با تمام بدی هایم دوستتدارم، به حرمت آن همه صبر که در حقّم روا داشتی رحمتت را دریغ نفرما...راستی این روزها مرا دیده ا ی؟؟؟ روزهایم با یاد تو میگذرد و امید در آن ولوله کرده ...هر چند آرام میسوزم و مردم دردم را می بینند...اما من به یاد تو ای دوست دلشادم...از دوریت ترسان و به فضلت امیدوار... رهایم نکن!
برچسبها: [ شنبه 90/8/28 ] [ 10:12 عصر ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
سلام خداوند امروزصبح وقتی در خیابانِ خیس از بارانِ دیشب قدم میزدم، با خود فکر کردم ای کاش همیشه بعد از هر توفانی آرامش را می دیدم و درک میکردم. نمیدانم چند بار بعد از هر مصیبتی با محبّت نگاهم کرده ای ! نمیدانم چند بار به جبرانِ غمهایم ،شادیهای غیر منتظره برایم آفریدی ! یا بعد از هر سختی که قلبم را میفشرد آرامشی فرو فرستادی تا باز ادامه دهم! گویی این سنّت توست که اگر از سویی شدّتی رسید، همراه با آن گشایشی مقدّر می فرمایی !! خدای من ، با خود فکر میکنم هیچ کس حتی خودم، نفسم را بهتر از تو نمیشناسد ! اینکه عجب باهوش است وچقدر راحت کودکِ ساده لوحِ درونم را میفریبد...خوب میداند نقاطِ ضعفم چیست...ودرست چه زمانی چه دامی باید پهن کند...و امان از این مرغک نا آرام دانه چین..."دل من". خدای لحظه های انتخاب ، میدانم درست زمانی که باید لگام در دست من "آن منِ مطمئنه" باشد...افسار می گسلد و هرچه عقل تدبیر کرده، بر باد میرود ! میدانم بارها شده با معجزه مرا رهانیده ای امّا فراموش کرده ام. خوب میدانم اگر امداد تو نبود داستان من و این نفس زودتر از این ها به جاهای باریک می کشید...می بینی یا "بصیر" من خوب میدانم ؛ اما دست عملم کوتاه است. شاید در اسلافم کمبودی بوده یا اثر وضعی اعمالِ دیگری، بر من بار شده...شاید هم میدانم و خودم را به نادنی میزنم!!اخر هیچ چیز از من بعید نیست!!! من در جواب تمام محبت هایت ، تمام دستگیری هایت، تمام نگاهها وشنیدن هایی که تنها تو میتوانستی ببینی و بشنوی وامدارم...و هیچ ندارم که جبران کنم. و هیچ نیستم ! اما آفریدگار من! من دوست داشتن را خوب میدانم . فدا کردن را؛ دغدغه داشتن را. در هجوم مادّه، این ها را خوب یاد گرفته ام. اَفسوس که یا صرفِ جمادات میشود ویا فِدای توهّمات !!! کاش این بار هم نه برای آخرین بار ؛چون میدانم دست به شکستنِ عهدم خوب است؛ ولی برای یکی از اخرین دفعات با نوای محبّتت معجزه میکردی و مرا می خریدی. کاش با چشمم کاری میکردی جز تو نبیند...وگوشهایم به نوایی جز تو مفتون نشود...وقلبم ...فقط تو را بخواهد ... خدای روزها سخت...خدای روزهای آرام...خدای روزهای دلگیر ...خدای روزهای پرشور... چنان کن که درست وقتی باران می بارد و من زیر باران خیس شده ام و از سرما به خود میلرزم...درست در همان لحظه "لبخند نور"را ببینم...وقتی آرام از پسِ ابرها سر میرسد... "الهی من از تو جز تو نخواهم" برچسبها: [ پنج شنبه 90/8/26 ] [ 7:3 عصر ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
بسمه الرئوف امروز دربیابانی راه میروم،که روزگاری مردمانی نیک و بد در آن بوده اند. نیکان انهایی که حق را پیروی کردند و بدان عده ای که حق را دیدند تایید کردند و طرد!!! ساختند. کنار چاهی میرسم که گویی از ابتدایش سبب وجودش بهانه اطراق در چنین روزی بوده! همهمه ها را میشنوم... وصداهایی که نوایی ملکوتی دارند...چشمانم محرم نیستند!! وای بر من ! در بیابان خیالم قدم بر میدارم و دست در ظرف آبی فرو میبرم تا تجدید بیعت کنم ! روزی این بیعت با تولدم بر گردنم نهاده شد و از ان زمان که بدانم موظف به تجدید ان هستم. میدانی چرا تجدید بیعت ؟؟؟ اخر من درگیر خودم هستم ! نه اعتقاداتم ... در هجوم اشیائ و مادّه سر در گم شده ام. فراموش کرده ام امدنم بهر چه بود ؟؟ بدنبال هر چه نباید بروم، میروم و بدنبال هرچه باید هرگز... شاید تقصیر من نیست ...شاید فقط قصور از من باشد. اخر من انسانم و انسان کاهل ! زبانم میچرخد و ادعا میکند اما روز عمل خدا میداند به کدام راه میروم!! این است که باید مدام با خودم تمام اتصالهایم به ملکوت را چک کنم. درست مثل چتر بازی که قبل از پریدن صحت وسایلش را مرور میکند. باید مدام با خودم مرور کم به چه اعتقاد دارم به چه ندارم . چه چیز بر اساس ان اعتقادات درست است و چه چیز نیست. ریسمان ملکوتی من از دو رشته تشکیل شده ؛ یکی از انها کتابیست عجیب با رموزی بی پایان که هر چه از علم یا خرد و حکمت بجویم، در آن هست و بازهم عقل منٍ "نوع انسان" از در ک ان قاصر است. پیوند من با این کتاب در ماهی عظیم و شبهایی عظیم تر هر سال تازه میشود. هر سال تقدیرم را به سالگرد نزولش پیوند میزنم و به دست مقربان درگاه آفریننده میسپارم تا مقدّر کند انچه را مشیّت حکیمش بر آن تعلق گرفته است. اما رشته دوم من یک خانواده اند. خانواده ای از جنس آسمان؛ با فرزندانی پر افتخار از حبیب خدا شدن اغاز و تا خون خدا شدن بالا رفته اند. و پدرشان ؛ پدرشان از انها برتر است. امروز روز ان پدر است. روزی است که محبوب ترین افریده ی خدا برای ان خاندان بیعت گرفت. و این بیعت در قالب دستهای ولیّ خدا ریخته شد. مبادا فکر کنی غدیر یک روز بود در صدر اسلام و 1400 سال قبل !نه...!!! غدیر هر روزی ست که من و تو باید انتخاب کنیم .بین خیر و شر ...حلال و حرام ... مکروه و مندوب...انتخاب بین راحتی و شدت... کسالت و نشاط و... . همین انتخاب هاست که میگوید ما به انچه گفتیم "گردن نهادیم و دل" یا "دست نهادیم و زبان" ! مولای نزدیکٍ روزهای دوردست ...با تو بیعت میکنم نه با دست با دلم؛ ونه بر زبان که با رگ حیاتم...! مرا بپذیر انگونه که امروز انان را؛ که میدانستی دو ماه اندی بعد از کنارت پراکنده نمیشوند ؛ پذیرفتی. مولای مهربانٍ روزهای سخت...با دلم چنان کن که با هیچ اکثریتی و با هیچ سقیفه ای نلرزد. مبادا چشم باز کنم و ببینم برای سهم بیشترم از بیت المال یوغ بیعت اولی یا با قبول بدعتی تازه یوغ بیعت دومی و یا قبول حاکمی فاسق یوغ بیعت سومی بر گردنم وانهاده شده!!! مولای من روزهای ما سخت است. دنیای ما امیخته است از حق و ناحق چنان ممزوج که تشخیص را سخت کرده ...مگر تو دست دلم گیری... امروز به یاد بودنت و با خیال بودنم در همان جایگاه آسمانی مگر دل خسته از ترددّ زمانه ام تازه شود. و بعونک یا حق برچسبها: [ سه شنبه 90/8/24 ] [ 9:51 صبح ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
[ یکشنبه 90/8/22 ] [ 8:55 صبح ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |