سلوک |
بسمه الرحیم برای تو که پروردگار "یگانه" و "قهار"ی، برای تو که زیباترین شعر ها در مقابلت زانو میزنند، برای تو که هیچ تصویر بشر سازی نمیتواند زیبایی خلقتت را به مصاف طلبد؛ برای تو مینویسم "معبود" جهان لباس تازگی به تن میکند، دلشوره های ادمیزادی دوباره پا میگیرد، تب امدن روزهای تازه میان رگهای یخ زده از سرمای یکنواختی ها ، میدَود...وتمام این ها جز با قدرت تو نیست که شکل میگیرند...چقدر تدبیرت در میان تقدیرم چشم گیر شده...چقدر دوری ات سخت است از خانه ی دلی که به داشتنت روشن شد...نه...بدون تو هیچ نمیخواهم! به این یک خواسته ایمان دارم. نمیتوانم به آسمان نگاه کنم و یاد بودنت نباشم...وقتی گلهای تازه جوانه زده، کنار دست گلفروش را میبینم...به یاد دنیایی مرده می افتم که زنده میشود به امید...این امید غیر از وصال توست؟ غیر از سیر به سوی تو، معبود ِآفریده ها ، راه دیگری هم در طبیعت هست؟ نمیشود باور کرد اینهمه زیبایی مخلوق قدرتت باشد و بخشش ِضعیف در درگاهت جایی نداشته باشد...میدانم نگاه ترحم امیزت، که زیباترین نگاه عالم بر من است ، به ضعفم مینگرد ونه کردار...که تو بزرگترین ِبخشایندگانی... با هر نفس باد، نفس تازه میکنم، در ارزوی لحظه ای که فقط در هوای تو نفس بکشم. که جز تو در دلم هیچ نماند...هیچ...حتی خودم...!!! که میدانی چقدر پایبند این خویشتنم . خودی که هر روز ساز تازه ای کوک میکند و راه تازه ای میجوید... شده کودکی گریزپای که پای عقل به گریز دلش نمیرسد!!! کاش روزی برای همیشه نزد تو فرار کند...همانجا بماند دیگر باز نگردد!!! کاش دلم تا همیشه برایت بماند...از امدن و رفتنش خسته شدم! کودکیست بهانه جو..."الها" ! هدایتش کن...خوب بودن را دوست میدارد اما راه خوبانت صعب است و پای کودک دلم کم طاقت ... "مهربانا"... تو که رأفتت در همه ی لحظه هایم جاری بوده... مبادا این امدن و رفتن ها را به پای نافرمانی بگذاری!!! به پای ضعفم بزن !!! یا "صبور" ، زمانم ده برای اصلاح و دستگیری ام فرما در این راه... که زیباترین سلوک ها و زیبنده ترین شان برای ادمیزاد...سلوک به راه توست... که رسیدن به ساحل دیدارت شروع آرامش لایزالیست که در جستجوی مادّه هرگز یافت نخواهد شد. یا "عزیز" ، محبت گوهری بود که جاودانه به کام انسان چشاندی تا راه را از چاه باز شناسد...مباد تلف کنمَش به راه ِ بیراه... نگاهت را طلب میکنم تا همواره "رقیب" روزهایم باشی. نگاهم کن ودرست لحظه ی سقوط دستم را بگیر که من از درک خیر و شرّ بر خویش عاجزم...وتو عالم تر از همه بر عجز منی...دریاب مرا که جز تو دریابنده ای نیست و جز تو یاوری نخواهد بود. مرا ببین که خاکسار وشرمگین ، نگران از دست دادنت هستم... شکر گزار بودنت ... خداوند مهربان افرینش ... نفسم را با امدن دوباره ی تازگی ها دوباره خلق کن، خلقم کن چنان که خود پسندی ... نشانم کن ... مرا بطلب... چنان که پیش از من بودند انها که طالبشان شدی و به زر عشق سر ستاندی شان!!! بستان هر انچه دادی ام به کیمیای عشقت... زبانم از گلایه ببند مباد طاقت ببرد و نا شکری کند... دستگیر لحظه های تردید ، روشنی انتهای راههای ظلمانی ام... کاری کن تمام راههای رفته و نرفته ام...بتو ختم شود... آفریدگارا...کاری کن من به تو ختم شوم!!! برچسبها: [ سه شنبه 91/1/1 ] [ 3:12 عصر ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
بسمه الواحد القهار برای تو کبوتر مهربانم ! که آسمان نجف را عاشقانه پرواز میکنی... صدایت چقدر سبز بود... درست مثل لحظه های از خدا گفتن... همان بغض کهنه بازهم در صدایم نشست... خوب میدانی کجا هستی... جایی میان زمین و آسمان ، که خاکش به یمن قدوم عزیزی همیشه عِطر آگین است. ومن به هوایش حسادت میکنم ، روزی که شاهد تنفس عدالت در ثانیه های تاریخ بوده اند." نجف " رویای دور دست رسیدن به عدل . حبیبِ لحظه های سخت آرامش ! غوطه ور شدن در آرامش مطلق حرمش گوارایت باد ! چشم هایم به نگاهت غبطه میخورد... به جای من به آسمان صحن نگاه کن... گوشهایت را تیز کن شاید صدای بال زدن فرشته ای امد... اگر عظمت مولا اجازه داد ! من سرّ عشق نمیدانم ، اما رازی است در وجود انسانهای آسمانی که اگر شیفته شان نباشی عجب دارد ! و علی روحی له الفدا چنین است... بارها گفته ام... با بغض... با خشم فرخورده یک ظلم عظیم... به هرکه جرات کند غصب حق ّ مطلق را به ناحق ! درست بشناسد ؛ بدی ما به پای ما... ! از علی بگویید...و سکوت میکنند... واگر کمی فقط کمی، علم داشته باشد... علی را می ستاید... نیست بشری که تو را بشناسد و شیفته ات نشود! در وصف نیایی... مولای آرام ِ لحظه های جهاد... کدام دریا را دیده بودی ، که هیچ موجی طوفانی ات نمیکرد!!! عرفا عمری به دنبال فنا میگردند ... تا در لحظه ی موعود فنا فی الله شوند... علی ؛ مولای مهربانم... هر لحظه عمرت فنای فی الله بود... از لحظه تولد با ان عظمت در حرم گرفته تا لحظه ی عاشقانه ی پرواز در محراب... و ارادت چه واژه ی حقیری است در برابر تو ... حتی جنون آدمیزادی ام در برابر عشق مطلق ات به " الله " لال میشود... من خدا را با تو شناختم .در حرمت مهربانا نه ات نسبت به حبیب خدا... با سمعاً و طاعتا ، بی چند و چون گفتن به امر حق... با راه رفتن های نیمه شبت میان کوچه ها فقیر نشین؛ حاکم ممالک اسلامی!!! با همنشینی مردانه ات کنار بی بی دل شکسته ی مدینه... درست همان لحظه که در اوج ظلم !!! با مهربانی بی بی را به خانه هدایت کردی تا قوم بدکار هلاک نشوند... نمیدانم لحظه ی شکستن حرمت منزل ِنور به قلبت چه گذشت... وخدا با نگاه علی چه کرد که چنین مهمان صبر شد!!! برای من... من ِبیظرفیت!!! تصورّش هم محال است... هربار با مرور ان لحظه دیوانگی ِادمیزادی ام ،عود میکند!! اما تو ارباب ِلحظه های سختی... و صبر میکنی... .من تو را از بین صدای شمشیرها شناختم، وقتی خودت را برای خدا جا میگذاشتی... میدانستی که این چکاچَک ، روزی تخم کینی خواهد شد، که قربانی معصومش طفلی به دنیا نیامده خواهد بود!! من تو را ان لحظه که تازیانه در دست، بر پشت اهریمن زر و زور، در اوج قدرت ِ شیطانی شان، حدّ شرب خمر جاری کردی شناختم!!! چقدر از دنیایی که در ان زندگی میکردم دور بودی!!! و چقدر نزدیک خدا ! خدایی که چون تویی را آفرید لایق عشق است و دیگر هیچ ! مولا... هم پرواز لحظه های ادم شدنم، مهمان خانه توست... دلش پر از تَرَک، بدنبال مرحم زخم های سرباز و بی مداوا... میدانم همنفس اشکهایم اکنون ، نگاه گریانش مهمان ضریح شده... دستانش را بتو میسپارم... تا تنها نباشد... و من... دعای امشب اویَم ! که اجابتم می کنی !! به او گفتم فقط سلام کن... مولا فقط " جنون " پاسخ سلام من است ! همان طعم آسمانی ارادت، در کام عاشقانت ، ما را بَس ! برچسبها: [ چهارشنبه 90/12/24 ] [ 11:35 عصر ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
بسمه الرحیم نشسته بر لب ایوان صبحدم، نوشیده از جام تسبیح فرشتگان،لایعقل از هر چه نام غیر برشمرد؛به رستاخیز مداومت،به روزهای افرینش، نگاه میکنم .می اندیشم به عالمی که پس از شبی مرگ الود و سرد، تپنده وگرم تنفس اغاز میکند.در این اندیشه که ایا میشود طلوع روز را دید و رستاخیز را باور نکرد؟ زمزمه بر لب، نام مقدس محبتت را پیش کش به همه موجودات میدهم که عاشقانه گرد نامت طواف میکنند؛میشود اینهمه شیدایی را دید وتسلیم قدرت لایزالی ات نشد؟ میگویند قدرت مسند ازمون است،ای بَری از هر ظنّ گمان، با خاکساری در این اندیشه ام که چگونه این همه قدرت در کنار دنیای رأفت قرار گرفته وعالم به ارامش سکون پذیرفته.تو همانی که باید باشی...این منم ، که من نیستم!! دفتر حساب روزگارم را باز میکنم، با همان معیارهای ناقص انسانی ام میسنجم، میشمرم لحظه هایی را که دستانت از غیب پرده درید و محبت به جام من ریخت.چگونه از تو برگردم؟ مرا جز تو نگاری نیست! در طاقت لایطاق انسانی ام، با تمام کاستی های بشر گونه اش، چنان گرم وسرخ میتَپی، که بی رقیب ترین محبوب زندگی ام شده ای!! مرا از تو گریزی نیست ! که هر که در تو در اویخت از ماده برید و به معنا رسید.لحظه های سرد و صعب را نگاه میکنم، عجیب جای پای نگاهت هست، چطور انروز نفهمیدم ! مرا ببخش که دیدی ام ، ولی گرفتار خود بودم...مرا ببخش که با هر گام بسوی ماده ، معنای عارفانه ی جنونت را فدای لحظه ها کردم! امروز به حساب هایم میخندم که چگونه برایم نگاشتی اما همیشه گله مند بودم! چقدر گستاخم...درست در همان لحظه ی ملالت من، تو سبب شادمانی می ساختی...صبرم را کجا اویخته بودم! میدانی ...چقدر شکر گزارم... چقدر محبوبی... و اینها هنوز برای تو کم است ! من دم از عقل میزنم، مغرور از نام انسان بودن، در حال مهار نیروهای طبیعت و تو آرام میخندی به اینهمه بلاهتم! صدای لبخند افرینشَت در گوش دریا پیچید و تمام ماهی ها تا ابد عاشق شدند... چطور من ندیدم و فقط به ظاهر دریا خیره شدم! نه...دنیا نمیخواهم...بریده ام از خواسته های دَنی ! همه چیز بعد از تو قرا میگیرد...حتی اقتضائات افرینشم با این جسم مادی! نیروی محبتت،لحظه ی گرم و شیرین آدم بودنم را مهار میکند!دست میشویم به جوی توبه ، تا بر خوان عشقت نشینم . دست نخواهم برد میان این عطا، مگر اذن فرمایی! که بی اذن تو هر چه کردم خوارم کرد! بازگشته ام از راههای ذهنی و نرفته، شکر گزار که دستت بازهم پیش دستی کرد! مرا از این در مران...وگر راندی باز خوان ! حال که ریسمان در چاه اعمالم اویخته ای...عالم را فدا میکنم به پای بازگشتنم! که از عالم و عالمیان ، مرا "تو"بس باشد!
برچسبها: [ یکشنبه 90/12/21 ] [ 7:51 صبح ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
بسمه الرئوف بالعباد بنام تو که مهربانی بر من ، حتی ان لحظه که من در غفلت غوطه ورم! خدایا ، نمیدانم چه سرّی در میان سجده قرار داده ای که سیری نمیپذیرد، انکه زیباییَش را درک کرد! سجاده را مأمنی امن قرار دادی برای آنکه وحشت زده از ظلمت به درگاهت پناه می آرود، تا دل شکسته به درگاهت پیوند بزند.نماز را سماعی ساختی عاشقانه،که روح را پرواز دهد و درکنار عرش همراه فرشتگان تسبیح گویت باشد.هر نماز گویی جهادیست پر از چکاکَک شمشیرها میان نفس مطمئنه ی پنهان ِآدمی با وسوسه ی کفران! وشاید این رمز پنج بار وجوب نماز است بربنده،که مدام به یاد جهاد باشد. مباد در همهمه ی دغدغه دنیایی اش فراموش کند؛آمدنش بهر چه بود! و محبّت، نقطه محور عالم خلقت،که تو آفریدی تا دستگیری را،بخشش را و عاطفه را در جهان ساری سازی. ایا میشود ترا در دل داشت و کینه ورزید ؟ ایا میشود برایت رکوع کرد و برای غیر تو محض دنیا خَم شد... میشود پیشانی بر خاکِ مقدّس ِبندگی گذاشت،اما پی نانی ، دین حراج کرد؟ نه...اینها مانعت الجمعند! انکه دنیا را به روش زرپرستان با فروختن روح لاهوتی به مطامع ناسوتی، به کف میاورد، باخته،حتی دنیا را...وقتی تو دنیا را هماهنگ با من افریدی که اگر در راه فطرت قدم بردارم... با من همگام ، بیاید تا وعده دیدار...چطور میشود خلاف خلقت به ان دست یافت! مبهوت مهربانی ات،نشانه ای را میبینم،که فرستادی تا مرا بسازد.که بنده دل بشوی...مانند دیده...! هم نفس با خلقت،می ستایم ترا که وعده میدهی و بی نیاز میکنی! فقط خودت را از من نگیر... من هیچ نمیخواهم! برچسبها: [ چهارشنبه 90/12/17 ] [ 9:28 صبح ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
بسمه اللطیف پروردگار لحظه های آرام انسان بودنم سلام! از پس ِ روزهای غفلت باز آمده ام ، زخمی اما نه لاعلاج ، بر آستانت نشسته ام . زانو بر سجاده به آسمان نگاه میکنم ؛ دراین اندیشه که در لحظه ی غفلت چگونه مرا به یاد داشتی ! من که ظلم کرده بودم به انچه ارزانی ام بود . به نوری که هنگام خلقتم در سینه قرار دادی وعشق نامیدی اش. شاهد باش که هنوز هست و هنوز گرم است گرچه نه به پر فروغی لحظه ی نخست،که با دغدغه های ادمیزادی ام کمی کدر شده،اما هر جا میرودگمشده ی نهایی اش تویی . نمیدانم این جنون از کجا در خلقتم نهاده ای که وقتی در منزل دیده مینشینی ، هیچم به چشم نمیآید ، حتی آروزی دور دست آرامش! نمیدانم این همه مهربانی ات را با چه توصیف میتوانم کرد؛ ان هنگام که فراموشی مهمان خانه ی ذهن فرّارم شده اما تو به یاد داری عهدم را،بی انکه بدانم ،دستم میگیری،بی انکه بخواهم حتی! چگونه توصیفت کنم؟!! در کدام کلام میگنجی؟!! محبوب آسمانی من... حتی نفهمیدم چطور این همه عمیق،دوباره در خانه ی دلم یافتَمت! بدون آه ِگرم ِسوختن نمیشد،میدانم و وای ِ من که چه نا سپاس گلایه از سوختنم کردم! که اگر میدانستم پایان راه،لطافت ِحضور توست ، پروانه وار به آتش ِمقدّرت میزدم!هر لحظه به یادم بودی ومن حتی در خلوت مناجتم برایت شریک داشتم...اما ایمان دارم وقتی مرا چنین ضعیف افریدی، به اقتضائ لطف بیکران و مهربانی پایان ناپذیرت بوده تا من خطا کنم اما بازگردم...اشک بریزم...آه بکشم و تو...همیشه یگانه عالم ... با همان عطوفت همیشگی ببخشی ام. من مجنون لحظه های بازگشتم... وقتی مرا انتخاب میکنی بی انکه بدانم می ازمایی،کمی خبطم،کمی صحیح،اما میرسد نسیم دست گیر حضورت،همیشه جاری ِ تنهایی ها...و من دوباره بر میخیزم و آغازمیکنم... به اعتمادت تکیه میدهم ، که میدانم هرگز اعتماد کننده برتو متضرر نیست ... وتو نگاهت را درست در لحظه ای که بریده ام ،درست در لحظه ی سقوط به چشمم میاوری که؛ برخیز دیدمَت...!!! پروردگار واحد قهّار!! با تمام کاستی های ادمیت ، در حضورت به خاک می افتم و بدان هیچ دلفریبی زیبا تر از نسیم همیشگی رحمتت ندیده ام. من ترا یافته ام ... گرچه به صفت کودکان گریزپای،خانه ی دلم میزبان عاطفه ی انسانی باشد! اما تو همیشه بکر،همیشه دست نیافتنی،بالاتراز هر رقیبی،مالک همیشگی ام خواهی بود... و من به این تعلق می بالم وقتی برای داشتنت باید انچه در خلقتم نهاده شده ترک کنم... نه به سختی که به رغبت به مِیلت سر مینهم... خواه قربانی کن و خواه ببخش... میدانم صدای نگفته های درونم را شنیده ای... میدانم هنوز برایت عزیز هستم، انقدر که تقدیرم را تغییر میدهی... میدانم اسیر تو بودن عین آزاده گی ست... میدانم بهتر از خودم میدانی چه چیز را چه زمان داشته باشم... گرفتار تو بودن یعنی رهایی... و من مجنون بنده ی تو بودنم !!! برچسبها: [ یکشنبه 90/12/14 ] [ 9:46 صبح ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |