سلوک |
هو الحبیب آرام گرفته ام، اما نمی دانم کجا! نمی دانم در میانه ی راهم یا خودم بیراهه شده ام؟! ، نمی دانم مرا می آزمایی! یا سبب سنجش سالکی دیگرم؟!! طالبم یا مطلوب ؟! هجمه ایست در ذهنم از ظنیات و شکیات و یقینیات ! ... ابواب اجتهاد مسدود ! ... منم و یک عقل نیمچه ی معیوب و دلی آشوب ! پاهایی فرورفته در خاک و افکار پریشان در افلاک... خود بگو، یا ربّا ! چه بایدش، آدمیزاده را در چنین کشاکشی ؟؟؟ وقتی مقتضی مفقود است و مانع موجود ! چشمها مست، زبان قاصر، دست لرزان، گام مردّد، ذهن آشفته و دل... این ناکجاآباد خموشی ها، مشت می کوبد که ای دیوانه فریاد کن! و عقل، ارباب اقدام، نهیب میزند که زنهار، لب فروبند!! به باد میدهی غرورت را... و من... منِ دست بسته ی دل آشفته، در آرامشی غریب، نظاره گر این جدال ِ هماره ام... حضرت یار، فرودآی که همین لحظه، همین آن، لحظه ی جلوس توست... همین خلوت خاموش بی سرانجامی، لحظه ای تنفس سنگین زمین را متوقف کن به آمدنت، بیا و در لحظه آمدنت، من و شاهد را به خودت درگیر کن، فقط خودت، با تمام گیرایی کبریایی ات، نمیدانم در ترنم باد بر لبه پرتگاه نمو د میکنی، یا همراه تیغ آفتاب عمود بر قله ؟ میخواهی در شعاع نور که از ابرها، بر تن کوهسار میگریزد بنشینی یا هجوم مه بر قشر تنفس برگها باشی ... نشانه ای، ایمائی، هر چه می شود، هر چه مقتضی مظروف است، باده کن... مست میشوم، مست میکنم... سوگند به تو و تمام بودنت، هنوز هم مستم! نمی خواهم جامه چاک دهم! نمیخواهم ویران کنم یا حتی آباد سازم! این حس، اصلاً خواستن نمی شناسد! نمی خواهد تصاحب کند، نمی خواهد فتح کند یا حتی فتح شود!! فقط میل به ماندن دارد، به بودن، به جاری شدن در رگ لحظه ها، به یک تنفس آرام در ارتفاع مجاور، میخواهد شانه به شانه ی خیالی دوردست در باریکه ای نزدیک، قدم بزند... بر لبه پرتگاه بنشیند و جام خورشید را یکجا، سر بکشد!! شب که فرود آمد، در من نزول کند، یک فنجان هم کلامی بنوشد و رویا ببیند! این حس نجیب آدمیزادی، فقط هست ! تعجیل ندارد... تصاحب نمیخواهد... حتی آرزویی در خیالش نقش نمی بندد... کلام، جام باده اش شده و فلسفه اش بر نخواستن استوار گشته... خواستنی متناقض است در روحم و نه تنها دل!!!! شبیه همیشه ها، حتی به اندازه یک گام، راه را نمی بینم، تو هستی و تو و تو... همه آنچه که دارم، همه آنچه بدان دست می یازم، توسلم، توکلم، توحیدم، همه و همه تویی و بس... مرا به جایی کشانده ای که جز تو از تو طلب نکنم! جز آنچه مرا قریب شمیم خداوندگاری ات کند، طلبی ندارم! من از تو جز تو نمی خواهم!
برچسبها: [ دوشنبه 93/11/13 ] [ 8:51 عصر ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |