سلوک |
بسمه الشهید قلم چند صباحی شیفته گی اش را به رخ نمیکشید ، شاید مسببّش آدمیزادی شدن روزهایم بود ، آنقدر آدمیزادی که فقط نگاهی و آهی بر آسمان، شریک ِمادّه میکنم . تا اینکه روز شفای فرشته رسید. روزهای نورانی امّا سرشار از بوی گرم جنون... جنونی زمینی برای آسمان... جنونی که شیفتگی در برابرش به خاک افتاد... عشق معنا شد... و یقین ماحصلش شد. حادثه ای در ورقهای دوردست تاریخ که عجیب بر خلاف ِدیگر وقایع همگن خویش ،انکار ناپذیر است، که هر چه ان پیشتر از آن روز و بعدتر از آن برای این خاندان رخ داد یا انکار شد یا مخفی ماند و یا بواسطه جهل دوستان و دانایی دشمنان ،حقّش ادا نشد! اما تو ؛ مقتدای سبزپوش ِ نورانی ام ؛ خونت چنان گرم در رگهای تاریخ دمیده شد که هرگز انکار نخواهد شد... به پاس شیفتگی ات معیاری شدی برای سنجش حق پسندی مردمان که هر حق جویی اگر با دیده ی شسته از پیش داوری نگاهت کرد ، سهمش فقط عشق شد و بس . چه ادعایی کردم..."مقتدای من " ... باز زبان چرخید و دل لرزید و عقلم فلراموش کرد اقتدا به جوارح است و دل ! نه به این زبان گزافه گوی پر مدعا !!! آروزیی ست اقتدا به طریقه ات ، اقتدا به تقوایی آمیخته با عرفان و عشق که در برابرش هر چه زمینی ست ذبح میکنی... و ابراهیم خلیل الله ، غبطه خواهد خورد به قربانگاه آراسته ات... ذبح عظیم بودی که جز این در مقامت نیست ، بر بلندای تاریخ بی رقیب ایستاده ... چنانکه خریدارت نه زلیخاست ... نه حتی تمام اولیائ الله... که الله تعالی عزّ و جلّ خود خریدار شیدائیت شد و بس ! در وصف تو قلمها ساییده اند و هنوز سواحل توصیفت بکر مانده ! امّا حدیث نگاشتنم حرف دیگری است ! من شیفته ی طریقه ات هستم ، در آرزوی رسیدن به آنچه تو رسیدی ، رسیدن به بندگی ! امیدواری من این است که انسان آفریده شدی !!! از گوشت و خون ، از پدر و مادر ، نفس امّاره داشته ای و به اقتضای شأن والایت نفسی بسیار سیّاس تر از نفس من نوعی !! مانند من دلت از هوای زمین پر میشده ، دلبسته میشدی ،مانند تمام مردمان هم عصرت میزیستی و ... امّا نقطه اوج اینجاست مقتدای شهیدم ؛ که تو در عین تمام این ها و با تمام مقتضیات آفرینش بصورت انسان ، فنا فی الله شدی !! که اگر نفس حیله گری نبود ، ذبح عظیم شدن هم معنا نداشت ! نمیدانم به حرمت ریشه های تاریخی ادیان بوده یا حکمتی در حفظ اصول آسمانی ... امّا خوب میدانم ویقین دارم در روز آزمایش بزرگت رمی جَمَرات کردی ، شاید به سبب کوته بودن ذهن آدمیان حکایت جهاد اکبرت نقل نشد و یا شاید چنان عظیم بود که درعقل محدود بشری مان جا نمی گرفت ، مانند عظمت کائنات... ----------------- به زانوی ادب در برابر عشق مینشینم که شنیده ام روزی با دستان یک مرد توصیف شد ! و همان یکبار بود که عشق تجسم یافت و بر زمین نقش بست. نه به حرمت آسمانی بودن سیمایت ، که یادم می اورد مسئولیت زیبا آفریده شدن را!!! ، نه به حرمت جاری بودن خون مقتدای موحدّان ، نه به حرمت پروریده شدن در دامان شیر مادری عارف و نه حتی به حرمت فرزند خوانده شدنت برای سیده زنان عالمیان به پاسداشت یاری فرزندش... نه فقط به حرمت این ها که... به حرمت اقتدایت به قیمت خون بر طریق حق ، به حرمت توانستن و نرفتن ، به حرمت عطوفت جاری در میان دستهای جنگاوَرت... به حرمت اینکه مانند مقتدایت ، جهاد کردی نه فقط به ظاهر که به درون ... و ابلیس خنّاس را برای چندمین بار شکست دادی که پیش از تو نیز پدرانت چنین بودند... که اوج صحنه ی رزم تو نه آنیست که در مرثیه ها با اشکهای فرو خورده میخوانم... این اوج در لحظه نبرد با وسوسه گر بیرونیست کهنفس درونی به یاریش شتافته و تو چه مردانه در برابرش می ایستی و سر بلند گرچه بدون دست ! بیرون می آیی... تا الگویی باشی جامع و مانع برای هر انکه مدعی نام "مرد" است ! که بداند با چه معیار سنجیده خواهد شد! گاهی عجیب دلم میخواهد، شبیه ات باشم ! بایستم فارغ از پایان کار ! بدون سنجیدن منفعت و سیلی شوم بر صورت آنانی که میدانم اگر تو هم بودی سیلی سهم نامردشان بود! ... بعد این خواهش دلو تلاش ناکام همسانی با توست که میفهمم چه کرده ای! و مانندت بودن چقدر سخت است... -------------- لطیف ترین تعبیرهای عرفانی در خطوط کلامت نقش گرفت ، چنانکه فارغ از دین ، هر که ذره ای طبع و ذوق را بشناسد، در برابر علوّ مضمون کلامت زانو خواهد زد... و این حظّ هماره با من میماند وقتی نگاهم را به مناجات های لطیفت میدوزم ! در این شگفتی که غوطه ور که چگونه با دیدن انهمه مصائب ، این لطافت طبع باقی ماند و بازهم تقویت شد! در شگفت از وسعت دلی که با هیچ حادثه ای تنگ نمیشود... همان که الله جلّ و اعلی ، فرزندان آدم را بدان امر فرمود. از هیچ چیز نه بسیار مسرور شوند و نه بسیار مقهور... شاید بعد از تمام ان حادثه ها ، تمام حق کشی ها و مصیبت ها ، خانه نشینی های اجباری ، مظلومیت خانگی و سمّ و بعد... ذبح عظیم در میان دشت جنون... شاید بعد از تمام این ها ، این لطافت جاری در میان کلماتت نیاز بود ، تا روح خسته ی مأمومین آرام گیرد. به یقین بودن عقبی چنگ زند تا فراموش نکند حقّی که پامال ظلم شد بازستانده خواهد شد و مصداقی هستی برای تسلیم به امر الله بودن ، و تاییدی بر اینکه به وقت ، باید رفت و به وقت باید ایستاد... بندگی را میان کلامت و تزکیه را در روح جاری مناجاتت ریخته ای... که روح با آن آرام میگیرد حتی از پس سالها ... ------------ گفته اند جوانیم را مانندت بسازم ،این فقط یک حرف است!! و همه خوب حرف میزنند ! نمیدانم مدّعیان ، مانند تو بند دنیا را میبرند در حالیکه دنیا به ایشان چنگ زده است...؟؟؟ احترامی عمیق بنامت ، که گویی با نام اسماعیل گره خورده ، در وجودم است... سعی می کنم نه فقط در صفا و مروه...که هر روز ... مانند تو بند دنیا را ببرم گرچه دنیا از من نبریده باشد!اینروزها نامت را زیاد می برند و سلوکت را اما نمیخواهند . لذت گرایی اسلوب تازه است و بیشتر به نفع ! امروزی ها ! اقتدا به تو یعنی از جوانی در راه حقیقت بگذری...شاید امروز مصلحت نباشد ... خاموش میشوم! ---------- قلم به حرمت بانویی عقیله ، تمام قد می ایستد ! مگر میشود از حسین و عباس و سجاد و علی اکبر گفت ... اما نام بی بی زینب را نیاورد ؟ اصلاً تا زینب بود نام هر که را در این خاندان ببری کنارش بغض زینب هم آرمیده است! "صبر " در کنارت خاموش ماند . فصاحت کلامت ، الگویی است برای هر سالکی که ارزوی حق گویی دارد و فصاحت در عین شاعت حربه ای برّان برای عدالتند! عدالتی که باید جاری شود گرچه به مذاق نامردمان ِ اهل نما خوش نیاید ... کلام عاجز میشود از توصیف طریق سلوکت... اما همین بس برای من... که عزیزان بر نِی بودند... و امامی تبدار... و قافله ای بی سالار ... و... تو جز زیبایی نمی دیدی... تو جز الله تعالی نمی دیدی...
برچسبها: [ یکشنبه 91/4/4 ] [ 9:22 عصر ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |