سلوک |
بسمه الغفور کنار خاطره ی عمر رفته نشسته ام ، جویباری که گاهی خشک بود و گاهی سیل زده... با روزهایی دور و نزدیک ، آرام و مشوّش امّا همواره سرشار از نگاه تو ! نگاهی که مرا غرق شرم میکند ... چه زیبا حتی روزهایی که به یادت نبودم ، مهربانی ات را از دلم دریغ نکردی ... چه زیبا وقتی من دغدغه ی عصیان داشتم ؛ تو سبب سازی غفران نمودی... و من ، جَهول وار ! هر چه بدست آمد به پای توانایی محدود بشری ام گذاشتم ! غافل از این که تنها توانایی من درک ناتوانی ام بود! امروز وَرای تمام لحظه های اوج و هزیز ، فقط یک نکته مشترک میبینم ... قدرت لایزالی اَت و تدبیری که بی شریک به اداره مخلوقات پرداخته . مسحور میشوم وقتی نگاه میکنم چه مدبّرانه قدم به قدم ، آموختی اَم انچه را باید می آموختم . من از درک خود و انچه باید بخواهم عاجزم... وتو میدانی که مخلوق ضعیف کِی چه چیز میخواهد ! چگونه میتوان منکر حضور مداوم و هماره اَت در صحنه ی خلقت بود ، وقتی چنین نزدیک ... چنین عظیم ، مشهودی !!!! مجنون حضورت میشوم ، مست از مِی اَلَست ... سِماع میگیرم ... که هیچ معادلی را با این حال نه توان مقابله است و نه برابری!!!! کشف را معنا میکنم در شناختن این موجود پیچیده ، من ، که تو را میجوید اما درگیر و دار خویشتن... شهود را کشف میکنم !!! با دیدن دست مهربانی که وسیله سازی میکند از میان بدترین شرّ ها... زیباترین خیر را !! بهت زده ، کنار می نشینم تا سبب سازی خالقانه ات راه را نشان دهد که من هر بار رفتم نرسیدم و تو نرفته رساندی ام به آنچه میخواستی و آنچه باید بودم! به عمل حقیرم نگاه نکن که در این دل ، جز سودای آسمانی ات ، آرامی نیافتم که با تمام داده هایت ، جز محبت تو آتشی برای گرم کردن دَم حیاتم نمیخواهم ! فراتر از تمام نیازهای انسانی که، برایم خلق کرده ای و به زیباترین وجه ممکن پاسخی برایشان آفریدی ... طلب میکنم تو را !! شکر گزار حضورت و آنچه عطا کرده ای ! که یا ربّی... به من بیش از استحقاق داده ای! آنچه بخشیدی در خور کردگاری ات و نه مقتضای برخورداری اَم ... که من هر چه در خود گشتم کمتر دلیل یافتم . وقتی تمام معادله های زمینی ام را به هم میریزی... وقتی که ادعاهایم را پوچ مکینی... وقتی استعدادم را به سخره میگیری... اول مبهوت میشوم و بعد کم کَمَک... می بینم حقارتم را در مقابل عظمتت ... خرد میشوم و این خرد شدن اغاز رشد است! که در پیشگاهت هر که شکست ، رسید... و هر که رسید ، هیچ نخواست ! رویای آدمیزادی ام شده وسیله ی شناختن! پله ها را میروم و گاهی سقوط میکنم ! خرد میشوم ... کمی دورتر ، کمی نزدیک ... امّا از تو نخواهم برید ، که لذتی زیباتر از ستایشت، حلال ِمخلوق نکرده ای . ذاتم را به ستایشت افریده ای ، زبانم را بر سَبیل شکر خلق کرده ای ، قلبم را مجنون خواستنَت مقدّر فرمودی و من هر چه کنم ... به هر اعلایی که برسم...باز تو را کم دارم... که هر خواستمت بر عطشم افزود و هر چه یافتم بر شوقم ! جز خودت،آرامی برایم خلق نکرده ای ! بیهوده است هر جستجویی که من نا منتاهی طلبم و تو تنها بی انتهای عالمی! ذکر به حمد برمیدارم... خشوع میطلبم و صبر را بار دیگر تجربه میکنم... که هر چه یافتم از صبر بود !!!! یا حاکم مطلق ... رئوف به ضعیف! ...غفور به مذنب !... علیم به جهول!... مقدّر فرما ؛ که دست از طلب ندارم !!!! برچسبها: [ سه شنبه 91/2/12 ] [ 6:55 صبح ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |