سلوک |
بسمه العلیم با نگاهی سرشار از تمنّای مهربانی ات ، بار دیگر سر به آسمان بر میدارم. شیفته ی لحظه های ناب ِلمس ِعشق ، بر باده سرای سجّاده ، دلگیر از خود پرستی که دلم را فرا میگیرد تا فراموش کنم چقدر شیفته ات هستم ... بازگشته از راهی که فقط با تو انتهایش را میخواهم ، با بغضی فرو خورده و عرق شرم بر پیشانی ، با دستی لرزان تو را میطلبم . مشتاق به لحظه ای که شوقت در قلبم چنان سرشار شود که جز تو نخواهم ! من دیوانه ی تو اَم ، ببخش لحظه هایی که این جنون را فراموش میکنم ! آرام ِدل بی تاب ، برلب جز ذکر شکر نمی نشیند ... که از بن چاه ! مرا به آسمان بخشش سوق میدهی ! حتی اگر چشمانم را ببندم... بازهم لطف جاری ات میان لحظه ایم پر رنگ ترین است ! حتّی اگر گوشها را فرو بندم ... نوای عاشقانه ات که مرا میخواند! از هر غشائی میگذرد تا به یادم بیاورد لذّت با تو بودن را در هیچ همراهی نمیتوان یافت . خالق وجود ِمن... قدرت مطلق... من دیدم چگونه دستم را درست زمانی که دستگیری نبود ! گرفتی... شکرت در لغت نمیگنجد که همه عالم جماد و حیات ! به ذکرت مشغولند و از حمدت ناتوان...! پاسخ نامهربانی اَم ... پاسخ رَمیدنم !! هر چه بود ...مهربانی و عشق نبود! امّا دریغ نکردی تا بار دیگر این مخلوق با دیدگانی متعجب به آسمان خیره شود و زمزمه کند...آیا بازهم ؟؟؟ ... وتو مهربانا باز هم مرا طلبیدی ! هر بار نا محرمی در خلوت انسمان آمد ، غیور نازنین ِعمر من ، بیرونش راندی... تا من بدانم که جای تو آنچنان دست نیافتنی است که با هیچ مخلوقی پر نمی شود ! وامدار خلقتَت هستم ، نه فقط برای آنچه بخشیده ای... نه فقط برای نعماتی که مدام و پی در پی میرسند... که برای عشق مداومی که حتی در لحظه ی رَمیدنم از دام محبّتت ، از وجودش محرومم نمیکنی... چقدر دنیا پیش لحظه ی با تو بودن نا چیز میشود... حال مغروق دریای جنون تو را میفهمم که چگونه در آنی و کمتر از آن ! مست تو است چنانکه دنیا را به هیچ میگیرد . نسشته بر کنار خاطر دردمند ِ خود پرستم ، می طلبم تو را ... در این سودا که بار دیگر دستی بر آستان رسانم و رنج بی وفایی ام را که داغی شده بر دل دردمند کوتاه کنم .عجیب است که گریختن از دام محبت تو مرا بیش از همه می ازارد ! عجیب است که اسیر تو بودن به هر آزادی می ارزد... کشف خواستَنت از میان تمام خواستنی ها ، تا به کِی آزمون میطلبد ؟ تا به کی باید از میان هجوم مادّه و عاطفه بگذرم ؟ میدانم تو دلِ آبدیده میخواهی ... میدانم عزلت نشینی ثمری جز ضعف ندارد ... میدانم عشق تو و تقوا عجیب به امیخته اند ... اما دست عملم را بگیر که گذشتن از گذشتنی ها !! بی یاری تو نا ممکن ترین عبور زندگیم خواهد بود . معترفم به تمام گم شدن هایم وقتی بدنبال نشانه هایت نرفتم ! پاهایم را توان رفتن و ایستادن باش درست همانجایی که تو سلوک یا سکون را میپسندی... که حتی تنفسم از اراده من خارج است ! این ذرّه ی سرگردان به هر نسیمی از دست میرود... دست غیب برون آر و بر سینه ی نا محرم زن... که هر چه جز تو حرام است بر وجود من... برچسبها: [ یکشنبه 91/2/3 ] [ 3:1 عصر ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |