سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلوک

 بسمه الاعلی

   تقدیم به قطب عالم امکان ، مولانا الحجت ابن الحسن المهدی ارواحنا لتراب المقدمه الفدا...

   به دو زانوی ادب نشسته در حضورت ، ای ارامش قلوب عالمیان ، ای نور دیده مصطفی ،  جانشین مرتضی و امید دل خونبار فاطمه زهرا ،علیهم السلام ؛ ارادت پیش کش سالها انتظارت باد . میدانی و میدانم که چقدر از این همه انتظار شرمسارم ، از اینکه لایق نیستم ... ومیدانم و میدانی که فقط شرمساری ام کافی نیست ! بازهم در گیرودار روزهایم ، میان دغدغه ها گم میشوم؛ انقدر گم که یادم میرود چه باید کنم . یادم میرود دستهایم را به امید بالا ببرم ، دردهایم را گوشه نشین عزلت کنم ودنیا برای امدنت اماده سازم . میدانم آقای مهربان دعای روزهای جمعه ، که اگر دعایت نبود ، زودترها سقوط مقدّر ِتقدیرم میشد. میدانم هر بار که از خطر میرهم ، هر بار که ابر توبه بار گناهم را سبک میکند ، دعایت بدرقه لحظه ام بوده است. میدانم ، اما نه نارفیقی ام و نه جهالتم نیست که دستم بسته شده... به گمانم هر چه هست از قصور است...کسالت است... میان روزهایی که شاید هر کدام روز امدنت باشد و تو همین قدر به من نزدیکی ومن همین قدر نادانم.

    مولای مهربان روزهای عدالت ، سر به جاده میگذارم تا سراغ امدنت را از ذره های خاک بگیرم که میدانم ان ها از من لایق ترند به دیدار گام هایت...وقتی ارام و ناشناس در زمین سیر میکنی... وای من اگر ان لحظه های نابودی سقوط نظاره ام کرده باشی... میدانم که روی بر میگردانی و ان شب شریک دعای خیرت میشوم ...کاش آدم میشدم... کاش از این مقام والای محبّ بودن به جایگاه رفیع شیعه شدن میرسیدم... چقدر نام شیعه علی را دوستدارم...وقتی به بریدن از دنیا و جنون پیوند می خورد... مولای مهربان روزهای سخت تردید ، برای تمام غفلت ها شرمسارم... برای تمام محبت هایی که صرف راهی جز امدنت شد ... برای تمام علم هایی که بکار ساختن زمین و زمان برای ظهور نخورد... شرمنده ام از ساختن با دشمنانت وسوختن دلت... اما میدانی که میخواهم جبران کنم؛ فقط میترسم ؛ ترس از کنار گذاشته شدن، ترس از دست دادن موقعیت...و میدانم جنون یعنی نترس ، دل به دریا بزن و حل شو در شوری بی پایان آن.

  میدانم دعایم میکنی ، میدانم صدایم هر چند هم خوشایند نباشد به سمعت میرسد... میدانم دل شکسته ام را به بهای هزار آه گرم خریده ای...پس حالا دیگر رهایم نکن... محبتت را ... جنون را ... حلالم کن ... بگذار بفهمم حال ابراهیم را وقتی وجودش را نثار خوداندگار میکرد... بگذار بفهمم حال اسمعیل را وقتی زانو بر زمین تیغ به گردن میخرید... اقای من قربان نمیخواهی ؟؟؟ که من قربان شوم بر تو...

  فدای دل شکسته ات... فدای صدای خسته ات... فدای ان سرگشتگی بیابانی ات... فدای ان رشته محبتت با معبود... تو تبسم مصطفی هستی برای عالم و عدل مرتضی... و بخشنده گی مجتبی... و شجاعت سید الشهدا... تو برای من ارزوی دیدن تمام ان چیزهایی هستی که در کتاب ها از عشق و اهل بیت خوانده ام. تمام علم که میشود دید و تمام بندگی...عدالت و شفاعت... تو آرزوی دل منی ، همان دل بیمار مبتلا.... همان دل مجنون که گرچه لایق نیست اما خوهان توست و جان فدایت میکند...جانم فدایت امام صاحب الامر... تن که ارزان است گو جان میدهم...هر چه خواهی تو بگو آن میدهم...

الیس الصبح بالقریب


 



برچسب‌ها:
[ شنبه 90/11/29 ] [ 11:8 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

م.رزاقی
راهی پیش رو است ، بس صعب... راهی از خود به خدا... در انتظار مدد آسمانی اش قلم را نذر کرده ام !
لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان


وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ