سلوک |
بسمه الفتّاح روزهای میان خود و خاطره نشستنم تمام شد. خسته شده ام از به یاد اوردن تمام نا مردمی ها . از این پایین فقط حرص بود و تهدید و... ندایی رسید "صبر کن ، صبر جمیل". نمیدانستم چه میگوید ؛ فقط شنیدم و خواندم ! نمیدانستم معنی اش چیست ؛ فکر کردم باید بیشتر بسوزم...با سوختن بسازم اما ...من انسانم و اشتباه جزئئ از ذات اعمالم، از ذات برداشتهایم است. مدتها گذشت ومن سوختنم را ادر ایینه نگاه کردم و شکستم...بیصدا و باصدا ! با گلایه ...با دغدغه...نامش شد درددل ! فراموش کردم درد دل ، دل درد نیست! که دوایش پیش مردمان باشد! درد دل دوایش پیش صاحبش است. اگر پیش غیر صاحب رفتی ، درست مثل راه دادن غیر صاحبخانه در خانه ی دلت ، بدتر میشوی . هم دردت ، هم دلت ! این شد که کم کم بیدار شدم. دیدم نه دیر نشده ! درد دارم ولی نه انقدر که بشکنم . اصلا در قاموس دوستان ِ حضرت دوست شکستن معنایی ندارد. حالا که بودنم هست ، جبران میکنم... خداوندگار من ! خالق روزهای زیبای دیدنت درمیان کوهها و درخت ها...خدای نوازنده موسیقی الهی از زبان پرندگان جنگل نشین ، سلام! من همانم که دوستش داری بی انکه بخواهی کاری انجام دهد. من همان نا سپاس ِظلوم ِجهولم...که فراموش کرده بود نباید برای به دست اوردن دل غیر، از تو ، خودش غافل شود. خدایا مرا ببخش برای تمام لحظاتی که به خودم ظلم کردم. برای تمام دقایقی که هدیه داده بودی تورا پیدا کنم و صرف ِپیدا کردن راهی در میان صخره ها شد. مرا ببخش همرنگ جماعت شدم . تو مرا رنگ خودت می پسندی نه رنگ جماعت ! من زانو زدم...شکستم اما نمیدانستم اشتباه است...حالا برای تو زانو میزنم...برای تو میشکنم... مرا می بخشی ؟ ببخش که سال ها خود را فریب دادم ... ببخش که سالها برای چشمهای دیگران ... دلهای اغیار ... زندگی کردم . من اشتباه کردم. اعتراف میکنم...مجنون وار برایت می سرایم... سر بر استانت میگذارم تا رهایم کنی ، از توجه ادم ها ... از دوست داشتنشان که همین نگاه ان ها ، همین توجهات دنیا به من بلای جانم شده ! مرا رها کن از لذت ِ در مرکز توجه بودن... مرا رها کن تا تو را پیدا کنم. تلاش کرده ام اما این نیروی عظیم هم سو با غرایز مرا میکشد... جز چند روزی قادر به دوری اش نیستم. و این زبان...که شده بلای جانم ... با ان کلمات قهار که نمیدانم از کجا می اورد... تا نگاه مردمان خیره بماند... من اعتراف میکنم...دران لحظات مورد توجه بودن نفسم بر من حکم کرد. این غرور را میشکنم وخود را میشکنم. خدایا توبه...از خواستن "هرچه" غیر از "تو"... پروردگار ابی دریا ! هم نوای ماهی ذکرت میگویم...بشنو و دریاب ؛ ای بهترین شنوندگان بر خاک نشسته ام...اما نه خاکستر ! به اسمان نگاه میکنم اما نه غافل از راه...نه دوباره فریب نه...و تو سکوت...تو را یاد میگیرم ! تو را میجویم...که دانسته ام درهای حکمت را تو کلیدی. روزی عزیزی گفت روزگار تو را یاد خواهد داد ... و من فهمیدم چقدر حکیمانه بود سخنش... ومن سکوت را یاد گرفتم...یاد میگیرم. سکوت ونگاه به اسمان دستگیرم خواهد شد. زبان باز خواهم کرد اما نه بر دفاع از خود ... زبانم را نذر دفاع از مظلومان کرده ام. حتی به قمیت رفع ِ سَر! کاش نذرم را بپذیری...یا مجیب الدعوات...یا سامع الشکایات...چقدر نام هایت را دوست دارم عاشقانه و سرخ؛ نه چون خوبم نه... نامهایت مانند افرینشت زیباست. دل عالم به شنیدن نامت تازه میشود حبیب من. حتی دلی مریض مانند دل من... بازکن درهای حکمتت را تا ببینم ، انچه را باید و چشم بپوشم با اراده از انچه نباید ! یاد گرفته ام دنیا وسیله است... خدایا کمک کن تا از یاد نبرم. یاد گرفته ام ادم ها را قضاوت نکنم، کمکم کن قاضی شبانه ی خودم باشم. کمک کن همیشه تازیانه ام بای حساب کشیدن از خودم اماده باشد. و نفسم و خناّس اعمال مرا به چشمم زینت ندهند. کمک کن ای یاری دهنده بی یاوران...ای دلیل متحیران...ای پناه بی پناهان...بار دیگر مرا به اسان بندگی ات بپذیر...یوغ بر گردن وزنجیر به پا می ایم که بندگی ات عین ازادگی است. مرا بپذیر برچسبها: [ دوشنبه 90/11/24 ] [ 12:36 عصر ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |