سلوک |
بسمه الغنی الحمید سپاس گزارم...برای همه ی انچه نباید داشته باشم ... و ندارم ! سپاس گزارم برای داشتن انچه لایقش نیستم و به من بخشیدی !! خالقی! در نهایت خاکساری سپاس گزارم . سپاس گزارم، برای دغدغه هایی که بودنشان دل را نازک میکند . برای لحظه هایی که به یادم می اوری هستی ... و مرا از غفلت نجات میدهی ... این همان رمز است ... رمز رستگاری ... که میان نگاهم بنشینی ومن جز تو نبینم ! که میان دلم باشی تا جز تو نخواهم ! خوب میدانی که وقتی طعم مهرت به دل بنده ای چشانده شد، چطور همیشه بدنبال همان طعم، روزها را زیر و رو میکند ! و هیچ رابطه ای ... هیچ عاطفه ای ... هیچ مهری جای پای ان عشق ازلی را نخواهد گرفت ! این همان موهبتی است که بنام امانت به دلم هدیه دادی همان روز افریدن را میگویم ... اسمان بار امانت نتوانست کشید ؛ قرعه فال بنام من دیوانه زدند ... ومن "من ِ ظلوم ِ جهول" شدم دارای موهبتی بنام "محبت" ! به گناهانم نگاه نکن ! به این نفس سرکش که هر چه سیلی میخورد، از رو نمیرود نگاه نکن ! به این همه خواهش های عجیب که در عین ناباوری ارزویشان را دارم ، حتی بها هم نده ! وقتی دانسته پا به وادی خطر میگذارم ... وقتی در عین ضعف به جنگ موقعیت میروم ... خیلی از ان بالا خنده دار هستم ؟؟ اما ؛ محبوبم ! نگاه کن به تمام لحظه هایی که محبتت را ارزو میکنم . که در رویاهایم وقف تو شدن را ، مانند داغی گرم حسرت میکشم ! میدانم که نفسم پس از این حرف تو میزند!! اما من حتی اتش تأدیبت را هم دوستدارم ! وقتی عدالت ِتو باشد ! میدانم این ادعای بزرگی است ... تو میدانی من ضعیف تر و حقیر تر ازاین ادعاها هستم ... اما ادعا میکنم ... برای تو بودن را دوستدارم ! وقتی بهتر از خود را میبینم، که چطور حلقه ی بندگی ات بگوش اویخته ، حسادت میکنم ! شاید حسادت را برای همین در دلم گذاشته ای ... که وقتی کسی عاشقانه با تو حرف زد ... من از حسادت نداشتن حال او اشک بریزم ! میدانم هرچه بدوم تا تو نخواهی، نمیرسم ... میدانم بوده اند بسیار گناهکارانی که با یک نگاه چنان واله شده اند ، که ره صد ساله یک شبه رفته اند و جان نثار راهت کرده اند ... اما نمیدانم ایا ممکن است مرا هم همانگونه واله کنی؟ ایا ممکن است درِاین میکده بگشایی ؟ یا لااقل راهش را نشان دهی؟ اگر بدانم می ایم و شب و روز می نشینم تا مستی از عشقت پیدا کنم و بپرسم... !!! نمیدانم چه بپرسم... فقط به جای پای محبتت روی قلبش نگاه میکنم ! دستگیر ِ روزها بی یاوری ... محبوب ِ شبهای عرفانی ِدعا... معبود پرستشگاه ِ دل ِ آدم ها ... مرا از این موهبت که برایت سجده کنم ... که به تو عارفانه عاشق شوم، محروم نکن ! چشم نا محرم دور از زمزمه ام ... مرا نگه دار ... یا غیور؛ به ناتوانی ام رحم کن! غیرت بیاور و مرا به عشقت ذبح کن ! میدانم قربانی زیاد داری ... این یک بار را به جای خوبان بد بپذیر... گر همه عالم دست به دست دهند تا مرا از رسیدنت نا امید کنند ... حتی در اوج سیاهیَم ، از رسیدن به درگاه ِ فنا نا امید نمیشوم ! نه حتی در زنده بودن ! من به عد مرگ هم امیدوارم ... اگر انقدر بی ابرو بودم که به اتشم فکندی ... خدایا ! درست میان اتش غضبت... که بی تردید در حق ِ من حق است! به بخشش و نور تو امید دارم!
برچسبها: [ دوشنبه 90/11/10 ] [ 7:39 عصر ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |