سلوک |
بسمه الرئوف السلام علیک یا شمس الشموس؛ سلام ارباب...بال دل گشوده ام، برای پرواز، برای پابوسی ات، برای زانو زدن مقابل ایوان طلایت ، برای نگاه عاشقانه و حریص ، کنار سقاخانه ، به گنبد طلایی ات . ایستاده ام میان هجمه ی خیالاتم، یکّه و تنها ، در حیاط اَمن آستانت، فقط من،افتاده به خاک ، برای تو... دست در دستِ عشق افتاده ام به خاک تا نگاهم کنی...انگیزه ی نفس کشیدنم! وقتی بتو فکر میکنم انقدر مفهوم فِنا نزدیک میشود که هیچ معنایی بر لفظش نمی نشیند و بی هیچ وصفی درک می شود. سلام ارباب...جای من خالی هست میان داغدارانت؟ ارباب یک صدای گریه کمتر نیست؟؟ میدانم امروز تسلّی زیاد داری... میدانم ناله ی مستانه ی اشک زیاد خواهی شنید...من محشر یوم الحزنت را دیده ام... اما مولای مهربان ... من چون تویی را ندارم! و تو همیشه بی رقیب... بر اسمان دلم می تابی ! می گویند انسان چیزی را توصیف میکند که درکش کرده باشد... دلیل توصیف بهشت با نعمت های دنیا همین است تا در وصف بگنجد ... ومن بهشت را دیدیم ، زیبا و دست نیافتنی ، بکر و عظیم ...همان لحظه ی زانو زدن به پابوسی ات... همان جا ،بهشت کنار تو بود ! دلتنگی ام تقدیمت باد ! و این اشک ها که گرم و سرخ به یاد ِروز ِ زهر می بارد... هدیه ای به یادآوری تلخی وداعت با عزیزی که چشم براهش ماندی... چقدر صبوری... این میراث علم و صبر در شما خاندان ِ نور منحصر شده... وشما کلّی هستید لا ینفک از هم... که عشق معنای واحدی است قرار گرفته در مقابل نام واحدتان... وتو برای من... من ِ نوع ِ ایرانی ... جز عشق معنایی نداری... ودلیلی روشن شده ای برای صد ها سال ارادتم . دلیلی شده ای برای شعر هایم... برای طرح هایم... وهر هنری در کشورم زاده شده بخشی از آن به حرمت این نور ِعشق تابیده بر خراسان،بتو تقدیم شده... هر علمی بدست امده... در خاطرات مکستبش ردّ پایی گرم از ارادت توست...که هر چه به ما میرسد کرامت توست ! تنها واژه ی مفهوم قلمم، ارادتی است به خاک افتاده در حیاط امن حریمت، همانجا که بعد از نیمه شب... وقتی عشاق پروانه وار کنار جای پای سالها ارادت...سجده میگذارند، می شود صدای بال فرشته ها را شنید... که نور در کاسه حاجت میریزند... و محبوب چقدر نزدیک به عاشقانت نگاه میکند... نگاهی که تا روزها جایش رو دلم می مانَد... و نوری که افتاده روی دل را اگر مراقبت کنی هرگز خاموش نخواهد شد! وتو نزدیک تر از هر نزدیکی دست دل میگیری فارغ از تمام کدورتهایش ... دل زنگار گرفته میبری و آینه مصفا می آوری ! کاش در وصف می نشست این همه ی نیاز من به دیدن گنبد طلائیت در امتداد خیابانی که هیچ وقت با پای جسم طی نمیشود... وچقدر آن لحظه ها زیباست... وقتی بغض ِبه گل نشسته ی ماه ها، میان دست های مهربانی ات می شکند! و چقدر آن لحظه با شکوه است وقتی مجنون وار، نگاه به طواف حرمت می دود و... اینکه غوغا می کند من نیستم... نیاز ِبودن زیر سایه ی حَرَمت پیش نیازی شده برای زیستنم... انقدر حیاتی که درست کنار قلبم حرمی بر پا شده ، تا خونم بدور حَرمت گردش کند ! مولای مهربان من! امروز کنار تمام دغدغه ها... کنار تمام غصه ها... درست در دورترین نقطه از تمام نیازها... عاشقانه صدایت می کنم ... تا یکبار دیگر رخ نمایی کنی و دلی را که برده ای،بسوزانی... کاش می گنجید میان کلمات، این آتش ِگرم ِحسادت به هر کسی که امروز دست بر سینه و بغض ِ شکسته در دامن ، کنار غربتت زانو میزند ! کاش انقدر مَحرم بودم، که بیایم و بمانم...بیایم تا میان تمام لحظه هایم نگاهِ آسمانی ات تعریف شود. تا رنگ ببازد کنار تو هرانچه اب و رنگی دارد... که د ر حریم تو ... همان بی رنگ ِ بی رنگم!!! دستِ دل میبندم به ریسمان ِلطفت ؛ پای برهنه از کویر حسرت می گذرم ... خاموش شده با مهر قَسَمی بر لب ... خاک سار ... افتاده به زانوی ارادت ... به یاد آوری مهر گذشته ات بر من ... و آن حال نزار که تو شفایش دادی ... اشک گرم پیش کش به خاک حیاطِ امن اغوشت... السلام ای شمس مظلوم و غریب برچسبها: [ سه شنبه 90/11/4 ] [ 7:3 صبح ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |