سلوک |
بسمه العزیز صبح تلخ از راه رسید. دهه ی اخر صفر که میشود ، بار همه یدنیا روی سینه ام می نشیند از ترس امدن امروز...روزی تلخ و سنگین . روز رفتن عزیز ترین افریده خدا. بنده ای که محبوب ِ محبوب بود. و هیچ مخلوقی از خالق آن ندید که او. یاد روزهای اخر می افتم... از سفر اخرین بگیر تا... لحظه ی امدن مأمور معذور اجازه گرفتنش ازبی بی دو عالم وبعد صدای گریه ی فاطمه...گریه ای که دیگر قطع نشد! یاد اندوه نشسته بر قلب مولای غریبستان مدینه... وقتی تنها بود و میدید که چگونه هنوز پیکر حق از میانشان نرفته کوس باطل می کوبند...وپر طنین کوبیدند چنانکه هنوز اوای تلخش در گوش زمان پیچیده... امروز تلخ است به کام همه...روز وداع عزیزان است. عزیزترین های عالم امکان... سبط اکبر میبیند تلخی امروز را ...وپس از این تلخی بسیار خواهد دید...خواهد دید چگونه مادرش از دست های بی غیرت یک ملعون سیلی میخورد...پناه بر خدا...سبطین در استانه ی درِ نیم سوخته دیدند دلاوری را که به حرمت بانویش...ریسمان به گردن رفت... و با این همه راضی به نفرین نشد! دیدند مادر را که از شب تا به صبح نامردم مدینه را دعا میکرد...تا بفهمند چه رحمتی در خانه نشسته...و چه نکبتی در مسند خلافت،این بت تازه ساخته ی عربی،تکیه زده!!! و حسن امروز را تا همیشه مرور کرد، هر بار که میدانست انچه می اشامد ومیخورد زهر کینه ی ظلمیست که به جانش ذره ذره میریزد تا ارامش دل ملعون ترین خلق خدا باشد!!! امروز بود همان روزی که کفار ظاهر الصلاح با خیال راحت تصمیم به پا کردن نیزار بنی هاسمی را در عاشورا گرفتند...امروز روز تلخی بود و این تلخی تا همیشه درکام ما جا می مانَد...تلخی رفتن حبیب خدا...تلخی نبودنت روی زمین...زمینی که تحمل گام هایت مفتخر بود...اشک هایم نثار لحظه های غم دخترت...ولحظه ی غریبی پسر عمّت...حبیب الله روحی فداک ... زینب بر استانه ایستاده...چند روزیست ارامش از دلش رفته خواب مادر را دیده که چشم براه است و زینب دلتنگ مادر...اما میداند هنوز از رسالت صبرش چند برگی باقیست! برادر را می بیند...با همان رنگ زردو سبز چهره ...بند از دلش برید... میداند این زهر حاصل کدام مطبخ است...مطبخ خانه ی حسن ابن علی...وخدایا این غم چقدر سنگین است! مولا به جعده ی ملعونه گفته بود میداند! گفته بود راه به جایی نخواهد برد...کسی که با جانشین خدا دشمنی کند ، زمین بر او حرام خواهد شد. و زمین شاهد بود. آسمان شاهد بود...دستهای نجیب مولایی که بی صدا بارها و بارها طعام زهر الود از سفره خانه اش، خانه ای که باید امن ترین جای جهان می بود، بر میداشت . زمین صدای گریه ی خرما های سمی را شنیده بود...چطور جعده این همه حق را نمیدید...به عشق چه ؟؟؟ فاسد ترین ِ خلق خدا ؟؟؟ ان همهی بخشنده گی مولایم را با چه عوض کردی ؟؟؟ انهمه محبت را ؟؟؟و زینب مرد همان لحظه ای که تشت به خون نشسته را دید و حسن که سر بر سینه حسَین پرواز کرد...زینب نمیدانست چه باید کرد...چه باید کرد... فدای ان خلق محمدی ات...وقتی نجیبانه میراث پدران را به برادر سپردی...و قتی حسَین راز را فهمید چقدر شانه های هاشمی اش سنگین تر شد... و فهمید ان غم نجیب میان چشمهای علی گونه ات از کجاست! و تو درست مثل امدنت...کودکی ات...و دورانِ پس از پدر ارام بودی ... غمی نبود در دل اسمانی ات جز غم ما ! ما بدون شما ! و تلخ است این جهان بدون صدای گام های مجتبی ! وتلخ می ماند وقتی حجت خدا را دیگر نبینی...پایه غیبت همان روزها گذاشته شد...وقتی ولّی خدا حتی میان دیوار های خانه اش امنیت نداشت...و دست های نا نجیب یک ملعونه ذره ذره ، آرامش را از قلب مهربانش می ربود...تردید ندارم مولای بخشنده ام... این نا بانو ی بد زاد ِ بد نهاد همیشه میان دعاهای شبانه ات بوده تا مگر هدایت شود...اما دختر مسبب قاتل علی و خواهر دوقاتل اغشته دست به خون خدا...بهترازاین نخواهد شد. مولای مهربان من! میدانم میان تمام روزهای رفته ام ، هر زمان گره ای کور افتاده ، دستان بخشنده ات رهایم نکرده است. میدانم از انچه می پسندی دورم...میدانم برای گریه بر مصیبتت لایق نیستم... میدانم ان زهر که به جگرت نشست حاصل دلسوزی برای امثال من بود...مولای من باورم کن که کامم از ان زهر همیشه تلخ خواهد بود. مولای نجیب ِ کوچه های غریبه ی مدینه ببخش و وساطتِ بخشش کن... ومعجزه ای که این دل نا صبور همیشه علوی باشد... برچسبها: [ یکشنبه 90/11/2 ] [ 8:30 صبح ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |