سلوک |
بسمه الرقیب من ملک بودم وفردوس برین جایم بود ادم اورد در این ملک خراب ابادم! چندروزیست جنگی درونی در درونم برپاست...و چقدر ازین نبرد بیزارم! تصمیم داشتم هرگز از خود ننویسم اما این خود باید شکسته شود! باید که خردشوی تو با این همه غرور !!!! تا به حال شده مدتی گوش دلت را بکشی بعد فکر کنی چقدر کودک درونت مؤدب تر شده... کم کم احساس می کنی افرین توانستم و بگذشت ...رسیدم یا لااقل در راهم اما... یک واهه رسیده به منزل... میرسد این فتنه و تو با دهان باز مرغک دلت را می بینی که ...نباید بند از پایش باز میکردی...!!! ریسمان تابیده...واتابید! حال امروز من شبیه همان روزهای پرواز مرغ دل توست رفیق! من گول خورده ام! فریب ذکر هایم را ! فریب اشک هایم را و فراموش کردم من انسانم و تا روزی که روزهایم پایان نگرفته مبتلا خواهم ماند...! وهرگز حتی تا لحظه جان دادن در حاشیه امن نخواهم بود... واقع بین بودن یعنی همین! یعنی گول این نفس را نخور که چطور وقتی زندانی میشود برایت صورتگری میکند تا ازادی مشروط بگیرد! او خوب میداند که اگر لحظه ای ازادش بگذاری ؛ فقط لحظه ای تا ؛ دستت به دام و نگاهت به اسمان می ماند و از فرط خجالت ، عرق شرم بر گرده داری! این حاصل من ِبی سرزنش هایم بود...حاصل روزهای عزلت...حاصل فرار ِاز موقعیت...این است که اسلام رهبانیت را نهی میکند... حال میفهمم انچه را نمیدانستم...ومن چقدر در این کنج امن راحت بودم ...چقدر نزدیک انقدر که اسمان را میتوانستم با دستم بگیرم و ببخشم! اما امروز انچه میترسیدم بر سرم امد و دوباره میان تمام ان خواهش ها و سرکوب ها گم شده ام! خالقی! میترسم از لحظه ای که برای نَفَسی از یادم بروی ... و فراموشَت کنم و این مشت دیر بر دهان دلم کوبیده شود! می ترسم با این همه ابتلا...این همه مصیبت؛بازهم ازموده نشوم...خودت بگو جز تو از حالم کسی خبر ندارد...قضاوتم کن...من ...من ِ نوع ِ انسان را...از خشمت بتو پناه میبرم و از اینکه محبوبت نباشم! از بی مهری ات به رحمتت پناهنده ام...هر چند ادمیتم دست دعا را بسته و در جیب گذاشته! انچه بر سرم امد...بهانه ای شده برای توجیه...و من ارباب توجیهم! وقتی هر کمیّ را با کیفی پاسخ میدهم...بعد ارام می نشینم و خودم را به کوری میزنم... امروز به عزیزی گفتم ادم ها چند دسته اند...گاهی نمیدانند که خطا میکنند، جلو دارش هم نیستند! گاه میدانند که خطا کدام است و انقدر ازموده اند که دست دل بسته اند و مهر عقل بر دربش نگا هشته... اما گاهی عده ای چونان این عبد ضعیف ... میدانند که خطا میکنند حال یا درحین عصیان و تجری و یا با قلت فاصله...اما میدانند و...ممانعتی در کار نیست...فاجعه جاییست که نمیتوانی دست دل برداری و حکم عقل گذاری و بعد انقدر میان اعمالت گم میشوی که یادت میرود از کجا شروع شده بود...کاش مرا فریاد رسی بود از خودم! غمهایت حلال روزهایم باد...گلایه حرامَم ! فقط دست گیری ام را به فردا میانداز که واهمه از قهرت نابودی من است! من به دل عصیانت کردم...مباد انکه دل کار را به عمل بکشد... به رفیقی گفتم این حال از کجا بود؟ گفت خیلی سخت میگیری...عزیزی شنید وگفت به بعضی ها سخت تر میگیرند... و من میدانم سختم میگیری... مرا به وسعم بسنج نه به اهدایی ات...ببین کدورتم را...ببین وقوفم را...و اینهمه غربت را ...گلایه نمکینم؛ ولی خدایا گاهی ادم بودن خیلی سخت است! این همه اقتضا ...این همه راه ...و همه برای نرفتن!!!!...یا راه ِرفتنم ببخش یا پای نرفتن ! اماده ام برای اشک...در انتظار تراکنش عظیم احساس و جسم ...پشیمانی ِ بد خلق زمینی ام ... در انتظار روز مافات...همین دیروزها ...من در انتظار یاریم! یاری برای بدست اوردن توبه...توبه از لحظه غفلت ! یا عظیم العفو برچسبها: [ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 11:53 عصر ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |