سلوک |
بسمه اللطیف صبح زود است،از ان صبح های زمستانی که ادم را یاد شعر زمستان شاملو می اندازد. از همان دوره های سرد زندگی...و البته مثل همیشه سخت.حالا میتوانم کم بیش استدلال امام راحل را در اثبات معاد درک کنم...اینکه انسان ارامش طلب است وارامش در این جهان وجود ندارد...گاهی به زانو می افتم ، کم می اورم ، از کامل دیده شدن زده ام ! چرا همه انتظار دارند همیشه ادم محکم وکامل باشد وقتی ذات انسان ضعیف است ! سر در گریبان گذشته و اینده را مرور میکنم...خیلی چیزها امده و رفته...خیلی ادم ها امده اند و رفته اند ، بعضی اثراتی جاودان در زندگی ام داشته اند وبعضی مانند بادی ملایم در عصر تابستان لحظه وار گذشته اند. در این میان یک نفر هست که همیشه بوده...کم یا زیادیش دست خودش نبود ... کوتاهی من است.یک نفر در تمام این خوشی ها و ناخوشی ها دستش را هیچوقت از دستم نکشید! هیچوقت نگفت "خوب تمام شد خدا حافط "...هیچوقت بخاطرم نیاورد چطور وقتی یاد تازه ای می امد از یاد می بردمش...و او "تویی"! آرام ومهربان در لحظه های تنفسم شاهدی ، طعنه نمیزنی ، انتظاری نداری؛ فقط باید به خودم برسم ... به روحم ،به جسمم... تا مرا بخواهی. باید عاقل باشم ، باید پاک باشم ، مهربان ، فداکار ، دل نازک ؛ تا محبوبه ات شوم . خدایا چه بیهوده است جز تو حبیبی برگزیدن ! انهم از میان ادم ها ! موجوداتی که نامت را در کفه ی ترازویی بنام منافع میگذارند تا ببینند می أرزی یا نه ! وقتش را دارند به یادت باشند یا نه... اما تو در همه ی لحظه هایم ناظر منی... هر جا می افتم دست بر می آری و بلندم می کنی انهم بدون منت! اگر فهمیدم که تشکری ساده نثار میکنم و گرنه ... نه ! اما ترکم نمیکنی... وقتی غافل میشوم ، مدتی فقط نگاه می کنی تا شکار گریخته ات باز گردد به دام محبت، اگرنه دانه می پاشی...گاهی شیرین... گاهی تلخ... ومن عاشق این لحظه های دانه برچیدنم ، وقتی میدانم این شیرینی ِدر کامم از توست و یا این تلخی ِعمل است که گریبانگیرم شده... مگر میشود عاشق محبتت نشد... وقتی ادم را انقدر محبوب میکنی که از دیده شدن زده شود ! معنایی جز این دارد که "تو مال منی خودت را هدر نده!" و چقدر این حرفت در گوشم زمزمه شده... این روزها بیشتر ! وقتی به خاک افتاده ضجّه میزنم که طاقت ندارم ! وقتی شانه هایم را ضعیف تر از بار این مسئولیت پیدا میکنم ، با کلامت قدرتم می بخشی که" از ادمیان بی نیاز خواهی شد تو در راه اصلاح بکوش من می بینم!" و این دیدن توست ، و شنیدنت که سر به هوایم کرده... تازگی ها نگاهم به اسمان کلید شده! می خواهم در کائناتت گم شوم ! روی زمین گم شدن برایم عاقبتی نداشته ! چقدر زیباست ان لحظه ای که در مانده ام و تو درمانم می شوی... لحظه های سرودنم برایت را عاشقانه دوست دارم... ارزویم این است که مبتلا ترین باشم به هر چه تو ان را برایم می پسندی ! پس ملاحظه ی مرا نکن ! نگاه به نگاه گم شده ام نکن ! هنوز حاضرم در راهت مبتلا ترین باشم... فقط اگر بدانم اخر راه به تو ختم میشود حاضرم بار غم همه ی ادم ها را به دوش بکشم ؛ با همین شانه های خمیده ام! حاضرم به جای تمام لحظاتی که از یادت دور بودم،برایت گریه کنم... فقط اگر بدانم برایت عزیز میشوم ! حاضرم با تمام دنیا بخاطرت بجنگم یا با تمام دنیا صلح کنم ! فقط نشانه بفرست کدام را میخواهی !!! تو حضور ملایم زندگی ام هستی... نمیدانم اگر میان اینهمه غربت ِ آدم زده ام، تو را نداشتم چه میکردم ، نمیدانم اگر دغدغه ی نگاه تو در چشمانم نبود، سر از کدام بیغوله در می اوردم... ولی تو حتماً خوب میدانی! میدانی که دغدغه ام شده ای...هم نفسم شده ای... میدانی که ارام کنارم مانده ایو دلداریم میدهی"در دنیا هر چه خواستنی خواهی داشت, عجله نکن! به ان دنیای نزدیک فکر کن... که همه ی نصیب هایش بهتر از اینجاست...هر وقت خسته شدی به انجا فکر کن،تا دوباره توان بیابی..." و من افتان و خیزان بسویت می ایم! برچسبها: [ دوشنبه 90/10/12 ] [ 6:44 صبح ] [ م.رزاقی ]
[ نظر ]
|
|
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |