سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلوک

بسمه المقدّر

     وقتی گلایه های نگفته را زیر و رو میکنم ، کفه ی نابجا ها سنگین تر است... وقتی محرومیت های بی دلیل را می سنجم ، باز هم نعمتها افزونتر و چشم نوازتر بوده... در تکاپوی یافتن دلیل اینهمه مهربانی که به روزهایم سرازیر میکنی ، هر چه بیشتر میگردم ، از لیاقت وجودی کمتر می یابم ! این موجوده پیچیده بنام "مَن "را هیچ بنی بشری بیش از همان"مَن "نشناخته ! و خود بهتر میداند لایق به چه هست و نیست... و بار الها ! او لایق این نگاه همیشگی ات نیست ! لایق دستی که برون از پرده غیب ، بفریادش رسیده ! هر چه تا امروز بوده ناچیز است در برابر نعمتهایی که بسیار بخشیدی و اندک حساب کشیدی ! هر نَفَسی که برامد ، هر ارزویی که به ذهن خطور کرد ، براورده ساختی ! که هر شدتّی که رسید یا حاصل عمل بود و یا تادیبی برای رشد . هر لحظه ای که تلخ گذشت ، دریچه ای بود برای رسیدن به طعم هایی ناشناخته از زنده بودن ... و تو به من اموختی ، چه ببینم و بشنوم ، به دنبال چه باشم و ... چگونه زندگی کنم !

  آفریننده ی من ! حمد گویی ات چنان به زبان سازگار است که واژه ها از تکرارش خسته نمیشوند ! ملکه ی تکلّم روزهایم شده ! ذکر سپاس برای انچه دادی و بخشنده گی ات بود و انچه نداده ای و ... افضل ترش در راه است . پروردگار ، با تمام خلوص بندگی ، به شماره افتاده نفس از شرم وجودت ... استعانت بر آستان جان پناهت ... نگاه به اسمان ... زانو بر خاک ... سپاسگزارم ! گرچه انسانم و به اقتضای آدمیّت ، کفور !! اینبار نه در شأن والایت اما به اقتضای وجود نا کاملم ، شکر میکنم :

  مهربانا ، شکر گزارم برای لحظه های تپیدن نور میان قاب آیینه ای که گرد عزلت گرفته بود... شکر گزارم برای عزّتی که بخشیده ای و حفظش میکنی... برای نگاهی که از لحظه هایم دریغ نمیکنی و از نگاه مردمان محفوظش میداری... حمدت میگویم به پاس لحظه ی تماشای آفتاب نیمروزی از میان میوه های بَر ِکاجهای سبز ! ... برای خاکی که امن است و برای آرامشی که در دقیقه ها جاریست ، خدایا سپاس گزارم ! برای حضوری که از کنارت دور نمیشود ، برای نَفَسی که قیامش ذکر "یکتایی"توست ، برای لحظه مدهوش شناختنت از میان واژه های گم شده آدمیزادی ،  برای کلمه هایی که بر زبانم جاری میکنی ، برای ...

  شمارش باران رحمتت برای دستهای ناتوان زمینی ام ، نا ممکن شده ! من تو را دیدم ، با چشمهایی زمینی که عهد اطاعت بستند ! من تو را شنیدم با سماعی که قسم به زیبا شنیدن خورد ، من با تو حرف زدم ، درست همان لحظه که زیباییهایت را به رخ عالم می کشیدم و تو جاری بودی ... در هوای تنفسم ! چه خیال خامی که خود را منفرد پنداشتم و دور از سایه سار رحمانیت اسمانی ات ! مرا ببخش برای دور پنداشتنت وقتی نزدیکتر از شاهرگ حیاتی ام می تپیدی ! در نگاهی آیینه آفریدی و در لحظه هایی فرود ... سقوطی را مانع شدی و نیازی را جامع ... پوشاندی آنچه را جز تو محرمی برایش نبود . راهی را نمایاندی که غایتش بندگی ات باشد و نهایتش وصال ! و من با تمام ادمیت های نو ظهور ، هنوز مشتاق ترین حسّ ِبودنم ، طلب توست .

   به وسعت حادثه ای بنام شناختن ، و به حرمت تمام نفسهایی که در هوایت دم زده اند ، طلب میکنم ترا . که هر امالی داشته ام براورده ساختی و حال که تو میطلبم چگونه براورده نسازی... مهمان خانه ای که ساخته ای بمان ! دلی که حریم خودت بوده و بس ، هر که با تو از طریق صلح ، مهمان جاودانه اش و هر که دور از سجده گاه ، مطرود خانه دل ! حریم را کنار نامت معنا میکنم . که من حادثه ای بنام بندگی را می بینم ! حادثه ای که نه از دل ریاضتکده ای متروک و نه در میان عزلت نشینی عابدانه! که فقط از طریق زیستن! حاصل میشود! بندگی تو برابر زندگیست! برای رسیدن بتو فقط باید زیستن را اصلاح کرد! منطبق با فطرت و نیازها ، بدون سرکوب ، بدون واهمه از اغیار ! برای رسیدن بتو فقط باید آدم بود! فقط باید آدم وار زیست! به اقتضای انسانیت لذت برد ، به حکم افرینشت تعقل کرد و دیگر...هیچ! به اندازه نفسی که فرو میرود و هنوز بر نیامده ، نزدیکی ! نه در بیابانها ، نه در قله های خاموش تنهایی و ریاضت! که درست همینجا ، زیر همین سقف ساده ی ادمیزادی ، میتوان بنده ات شد! میتوان بنده ات ماند! 



برچسب‌ها:
[ جمعه 91/4/9 ] [ 6:17 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه الشهید

   قلم چند صباحی شیفته گی اش را به رخ نمیکشید ، شاید مسببّش آدمیزادی شدن روزهایم بود ، آنقدر آدمیزادی که فقط نگاهی و آهی بر آسمان، شریک ِمادّه میکنم . تا اینکه روز شفای فرشته رسید. روزهای نورانی امّا سرشار از بوی گرم جنون... جنونی زمینی برای آسمان... جنونی که شیفتگی در برابرش به خاک افتاد... عشق معنا شد... و یقین ماحصلش شد. حادثه ای در ورقهای دوردست تاریخ که عجیب بر خلاف ِدیگر وقایع همگن خویش ،انکار ناپذیر است، که هر چه ان پیشتر از آن روز و بعدتر از آن برای این خاندان رخ داد یا انکار شد یا مخفی ماند و یا بواسطه جهل دوستان و دانایی دشمنان ،حقّش ادا نشد! اما تو ؛ مقتدای سبزپوش ِ نورانی ام ؛ خونت چنان گرم در رگهای تاریخ دمیده شد که هرگز انکار نخواهد شد... به پاس شیفتگی ات معیاری شدی برای سنجش حق پسندی مردمان که هر حق جویی اگر با دیده ی شسته از پیش داوری نگاهت کرد ، سهمش فقط عشق شد و بس . چه ادعایی کردم..."مقتدای من " ... باز زبان چرخید و دل لرزید و عقلم فلراموش کرد اقتدا به جوارح است و دل ! نه به این زبان گزافه گوی پر مدعا !!! آروزیی ست اقتدا به طریقه ات ، اقتدا به تقوایی آمیخته با عرفان و عشق که در برابرش هر چه زمینی ست ذبح میکنی... و ابراهیم خلیل الله ، غبطه خواهد خورد به قربانگاه آراسته ات... ذبح عظیم بودی که جز این در مقامت نیست ، بر بلندای تاریخ بی رقیب ایستاده ... چنانکه خریدارت نه زلیخاست ... نه حتی تمام اولیائ الله... که الله تعالی عزّ و جلّ خود خریدار شیدائیت شد و بس !

   در وصف تو قلمها ساییده اند و هنوز سواحل توصیفت بکر مانده ! امّا حدیث نگاشتنم حرف دیگری است ! من شیفته ی طریقه ات هستم ، در آرزوی رسیدن به آنچه تو رسیدی ، رسیدن به بندگی ! امیدواری من این است که انسان آفریده شدی !!! از گوشت و خون ، از پدر و مادر ، نفس امّاره داشته ای و به اقتضای شأن والایت نفسی بسیار سیّاس تر از نفس من نوعی !! مانند من دلت از هوای زمین پر میشده ، دلبسته میشدی ،مانند تمام مردمان هم عصرت میزیستی و ... امّا نقطه اوج اینجاست مقتدای شهیدم ؛ که تو در عین تمام این ها و با تمام مقتضیات آفرینش بصورت انسان ، فنا فی الله شدی !! که اگر نفس حیله گری نبود ، ذبح عظیم شدن هم معنا نداشت ! نمیدانم به حرمت ریشه های تاریخی ادیان بوده یا حکمتی در حفظ اصول آسمانی ... امّا خوب میدانم ویقین دارم در روز آزمایش بزرگت رمی جَمَرات کردی ، شاید به سبب کوته بودن ذهن آدمیان حکایت جهاد اکبرت نقل نشد و یا شاید چنان عظیم بود که درعقل محدود بشری مان جا نمی گرفت ، مانند عظمت کائنات...

-----------------

   به زانوی ادب در برابر عشق مینشینم که شنیده ام روزی با دستان یک مرد توصیف شد ! و همان یکبار بود که عشق تجسم یافت و بر زمین نقش بست. نه به حرمت آسمانی بودن سیمایت ، که یادم می اورد مسئولیت زیبا آفریده شدن را!!! ، نه به حرمت جاری بودن خون مقتدای موحدّان ، نه به حرمت پروریده شدن در دامان شیر مادری عارف و نه حتی به حرمت فرزند خوانده شدنت برای سیده زنان عالمیان به پاسداشت یاری فرزندش... نه فقط به حرمت این ها که... به حرمت اقتدایت به قیمت خون بر طریق حق ، به حرمت توانستن و نرفتن ، به حرمت عطوفت جاری در میان دستهای جنگاوَرت... به حرمت اینکه مانند مقتدایت ، جهاد کردی نه فقط به ظاهر که به درون ... و ابلیس خنّاس را برای چندمین بار شکست دادی که پیش از تو نیز پدرانت چنین بودند... که اوج صحنه ی رزم تو نه آنیست که در مرثیه ها با اشکهای فرو خورده میخوانم... این اوج در لحظه نبرد با وسوسه گر بیرونیست کهنفس درونی به یاریش شتافته و تو چه مردانه در برابرش می ایستی و سر بلند گرچه بدون دست ! بیرون می آیی... تا الگویی باشی جامع و مانع برای هر انکه مدعی نام "مرد" است ! که بداند با چه معیار سنجیده خواهد شد!

  گاهی عجیب دلم میخواهد، شبیه ات باشم ! بایستم فارغ از پایان کار ! بدون سنجیدن منفعت و سیلی شوم بر صورت آنانی که میدانم اگر تو هم بودی سیلی سهم نامردشان بود! ... بعد این خواهش دلو تلاش ناکام همسانی با توست که میفهمم چه کرده ای! و مانندت بودن چقدر سخت است...

--------------

   لطیف ترین تعبیرهای عرفانی در خطوط کلامت نقش گرفت ، چنانکه فارغ از دین ، هر که ذره ای طبع و ذوق را بشناسد، در برابر علوّ مضمون کلامت زانو خواهد زد... و این حظّ هماره با من میماند وقتی نگاهم را به مناجات های لطیفت میدوزم ! در این شگفتی که غوطه ور که چگونه با دیدن انهمه مصائب ، این لطافت طبع باقی ماند و بازهم تقویت شد! در شگفت از وسعت دلی که با هیچ حادثه ای تنگ نمیشود... همان که الله جلّ و اعلی ، فرزندان آدم را بدان امر فرمود. از هیچ چیز نه بسیار مسرور شوند و نه بسیار مقهور... شاید بعد از تمام ان حادثه ها ، تمام حق کشی ها و مصیبت ها ، خانه نشینی های اجباری ، مظلومیت خانگی و سمّ و بعد... ذبح عظیم در میان دشت جنون... شاید بعد از تمام این ها ، این لطافت جاری در میان کلماتت نیاز بود ، تا روح خسته ی مأمومین آرام گیرد. به یقین بودن عقبی چنگ زند تا فراموش نکند حقّی که پامال ظلم شد بازستانده خواهد شد و مصداقی هستی برای تسلیم به امر الله بودن ، و تاییدی بر اینکه به وقت ، باید رفت و به وقت باید ایستاد... بندگی را میان کلامت و تزکیه را در روح جاری مناجاتت ریخته ای... که روح با آن آرام میگیرد حتی از پس سالها ...

------------

   گفته اند جوانیم را مانندت بسازم ،این فقط یک حرف است!! و همه خوب حرف میزنند ! نمیدانم مدّعیان ، مانند تو بند دنیا را میبرند در حالیکه دنیا به ایشان چنگ زده است...؟؟؟ احترامی عمیق بنامت ، که گویی با نام اسماعیل گره خورده ، در وجودم است... سعی می کنم نه فقط در صفا و مروه...که هر روز ... مانند تو بند دنیا را ببرم گرچه دنیا از من نبریده باشد!اینروزها نامت را زیاد می برند و سلوکت را اما نمیخواهند . لذت گرایی اسلوب تازه است و بیشتر به نفع ! امروزی ها ! اقتدا به تو یعنی از جوانی در راه حقیقت بگذری...شاید امروز مصلحت نباشد ... خاموش میشوم!

----------

   قلم به حرمت بانویی عقیله ، تمام قد می ایستد ! مگر میشود از حسین و عباس و سجاد و علی اکبر گفت ... اما نام بی بی زینب را نیاورد ؟ اصلاً تا زینب بود نام هر که را در این خاندان ببری کنارش بغض زینب هم آرمیده است! "صبر " در کنارت خاموش ماند . فصاحت کلامت ، الگویی است برای هر سالکی که ارزوی حق گویی دارد و فصاحت در عین شاعت حربه ای برّان برای عدالتند! عدالتی که باید جاری شود گرچه به مذاق نامردمان ِ اهل  نما خوش نیاید ... کلام عاجز میشود از توصیف طریق سلوکت... اما همین بس برای من... که عزیزان بر نِی بودند... و امامی تبدار...  و قافله ای بی سالار ... و... تو جز زیبایی نمی دیدی... تو جز الله تعالی نمی دیدی...


 



برچسب‌ها:
[ یکشنبه 91/4/4 ] [ 9:22 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

م.رزاقی
راهی پیش رو است ، بس صعب... راهی از خود به خدا... در انتظار مدد آسمانی اش قلم را نذر کرده ام !
لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان


وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ