سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلوک

بسمه المقدّر

     وقتی گلایه های نگفته را زیر و رو میکنم ، کفه ی نابجا ها سنگین تر است... وقتی محرومیت های بی دلیل را می سنجم ، باز هم نعمتها افزونتر و چشم نوازتر بوده... در تکاپوی یافتن دلیل اینهمه مهربانی که به روزهایم سرازیر میکنی ، هر چه بیشتر میگردم ، از لیاقت وجودی کمتر می یابم ! این موجوده پیچیده بنام "مَن "را هیچ بنی بشری بیش از همان"مَن "نشناخته ! و خود بهتر میداند لایق به چه هست و نیست... و بار الها ! او لایق این نگاه همیشگی ات نیست ! لایق دستی که برون از پرده غیب ، بفریادش رسیده ! هر چه تا امروز بوده ناچیز است در برابر نعمتهایی که بسیار بخشیدی و اندک حساب کشیدی ! هر نَفَسی که برامد ، هر ارزویی که به ذهن خطور کرد ، براورده ساختی ! که هر شدتّی که رسید یا حاصل عمل بود و یا تادیبی برای رشد . هر لحظه ای که تلخ گذشت ، دریچه ای بود برای رسیدن به طعم هایی ناشناخته از زنده بودن ... و تو به من اموختی ، چه ببینم و بشنوم ، به دنبال چه باشم و ... چگونه زندگی کنم !

  آفریننده ی من ! حمد گویی ات چنان به زبان سازگار است که واژه ها از تکرارش خسته نمیشوند ! ملکه ی تکلّم روزهایم شده ! ذکر سپاس برای انچه دادی و بخشنده گی ات بود و انچه نداده ای و ... افضل ترش در راه است . پروردگار ، با تمام خلوص بندگی ، به شماره افتاده نفس از شرم وجودت ... استعانت بر آستان جان پناهت ... نگاه به اسمان ... زانو بر خاک ... سپاسگزارم ! گرچه انسانم و به اقتضای آدمیّت ، کفور !! اینبار نه در شأن والایت اما به اقتضای وجود نا کاملم ، شکر میکنم :

  مهربانا ، شکر گزارم برای لحظه های تپیدن نور میان قاب آیینه ای که گرد عزلت گرفته بود... شکر گزارم برای عزّتی که بخشیده ای و حفظش میکنی... برای نگاهی که از لحظه هایم دریغ نمیکنی و از نگاه مردمان محفوظش میداری... حمدت میگویم به پاس لحظه ی تماشای آفتاب نیمروزی از میان میوه های بَر ِکاجهای سبز ! ... برای خاکی که امن است و برای آرامشی که در دقیقه ها جاریست ، خدایا سپاس گزارم ! برای حضوری که از کنارت دور نمیشود ، برای نَفَسی که قیامش ذکر "یکتایی"توست ، برای لحظه مدهوش شناختنت از میان واژه های گم شده آدمیزادی ،  برای کلمه هایی که بر زبانم جاری میکنی ، برای ...

  شمارش باران رحمتت برای دستهای ناتوان زمینی ام ، نا ممکن شده ! من تو را دیدم ، با چشمهایی زمینی که عهد اطاعت بستند ! من تو را شنیدم با سماعی که قسم به زیبا شنیدن خورد ، من با تو حرف زدم ، درست همان لحظه که زیباییهایت را به رخ عالم می کشیدم و تو جاری بودی ... در هوای تنفسم ! چه خیال خامی که خود را منفرد پنداشتم و دور از سایه سار رحمانیت اسمانی ات ! مرا ببخش برای دور پنداشتنت وقتی نزدیکتر از شاهرگ حیاتی ام می تپیدی ! در نگاهی آیینه آفریدی و در لحظه هایی فرود ... سقوطی را مانع شدی و نیازی را جامع ... پوشاندی آنچه را جز تو محرمی برایش نبود . راهی را نمایاندی که غایتش بندگی ات باشد و نهایتش وصال ! و من با تمام ادمیت های نو ظهور ، هنوز مشتاق ترین حسّ ِبودنم ، طلب توست .

   به وسعت حادثه ای بنام شناختن ، و به حرمت تمام نفسهایی که در هوایت دم زده اند ، طلب میکنم ترا . که هر امالی داشته ام براورده ساختی و حال که تو میطلبم چگونه براورده نسازی... مهمان خانه ای که ساخته ای بمان ! دلی که حریم خودت بوده و بس ، هر که با تو از طریق صلح ، مهمان جاودانه اش و هر که دور از سجده گاه ، مطرود خانه دل ! حریم را کنار نامت معنا میکنم . که من حادثه ای بنام بندگی را می بینم ! حادثه ای که نه از دل ریاضتکده ای متروک و نه در میان عزلت نشینی عابدانه! که فقط از طریق زیستن! حاصل میشود! بندگی تو برابر زندگیست! برای رسیدن بتو فقط باید زیستن را اصلاح کرد! منطبق با فطرت و نیازها ، بدون سرکوب ، بدون واهمه از اغیار ! برای رسیدن بتو فقط باید آدم بود! فقط باید آدم وار زیست! به اقتضای انسانیت لذت برد ، به حکم افرینشت تعقل کرد و دیگر...هیچ! به اندازه نفسی که فرو میرود و هنوز بر نیامده ، نزدیکی ! نه در بیابانها ، نه در قله های خاموش تنهایی و ریاضت! که درست همینجا ، زیر همین سقف ساده ی ادمیزادی ، میتوان بنده ات شد! میتوان بنده ات ماند! 



برچسب‌ها:
[ جمعه 91/4/9 ] [ 6:17 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه الشهید

   قلم چند صباحی شیفته گی اش را به رخ نمیکشید ، شاید مسببّش آدمیزادی شدن روزهایم بود ، آنقدر آدمیزادی که فقط نگاهی و آهی بر آسمان، شریک ِمادّه میکنم . تا اینکه روز شفای فرشته رسید. روزهای نورانی امّا سرشار از بوی گرم جنون... جنونی زمینی برای آسمان... جنونی که شیفتگی در برابرش به خاک افتاد... عشق معنا شد... و یقین ماحصلش شد. حادثه ای در ورقهای دوردست تاریخ که عجیب بر خلاف ِدیگر وقایع همگن خویش ،انکار ناپذیر است، که هر چه ان پیشتر از آن روز و بعدتر از آن برای این خاندان رخ داد یا انکار شد یا مخفی ماند و یا بواسطه جهل دوستان و دانایی دشمنان ،حقّش ادا نشد! اما تو ؛ مقتدای سبزپوش ِ نورانی ام ؛ خونت چنان گرم در رگهای تاریخ دمیده شد که هرگز انکار نخواهد شد... به پاس شیفتگی ات معیاری شدی برای سنجش حق پسندی مردمان که هر حق جویی اگر با دیده ی شسته از پیش داوری نگاهت کرد ، سهمش فقط عشق شد و بس . چه ادعایی کردم..."مقتدای من " ... باز زبان چرخید و دل لرزید و عقلم فلراموش کرد اقتدا به جوارح است و دل ! نه به این زبان گزافه گوی پر مدعا !!! آروزیی ست اقتدا به طریقه ات ، اقتدا به تقوایی آمیخته با عرفان و عشق که در برابرش هر چه زمینی ست ذبح میکنی... و ابراهیم خلیل الله ، غبطه خواهد خورد به قربانگاه آراسته ات... ذبح عظیم بودی که جز این در مقامت نیست ، بر بلندای تاریخ بی رقیب ایستاده ... چنانکه خریدارت نه زلیخاست ... نه حتی تمام اولیائ الله... که الله تعالی عزّ و جلّ خود خریدار شیدائیت شد و بس !

   در وصف تو قلمها ساییده اند و هنوز سواحل توصیفت بکر مانده ! امّا حدیث نگاشتنم حرف دیگری است ! من شیفته ی طریقه ات هستم ، در آرزوی رسیدن به آنچه تو رسیدی ، رسیدن به بندگی ! امیدواری من این است که انسان آفریده شدی !!! از گوشت و خون ، از پدر و مادر ، نفس امّاره داشته ای و به اقتضای شأن والایت نفسی بسیار سیّاس تر از نفس من نوعی !! مانند من دلت از هوای زمین پر میشده ، دلبسته میشدی ،مانند تمام مردمان هم عصرت میزیستی و ... امّا نقطه اوج اینجاست مقتدای شهیدم ؛ که تو در عین تمام این ها و با تمام مقتضیات آفرینش بصورت انسان ، فنا فی الله شدی !! که اگر نفس حیله گری نبود ، ذبح عظیم شدن هم معنا نداشت ! نمیدانم به حرمت ریشه های تاریخی ادیان بوده یا حکمتی در حفظ اصول آسمانی ... امّا خوب میدانم ویقین دارم در روز آزمایش بزرگت رمی جَمَرات کردی ، شاید به سبب کوته بودن ذهن آدمیان حکایت جهاد اکبرت نقل نشد و یا شاید چنان عظیم بود که درعقل محدود بشری مان جا نمی گرفت ، مانند عظمت کائنات...

-----------------

   به زانوی ادب در برابر عشق مینشینم که شنیده ام روزی با دستان یک مرد توصیف شد ! و همان یکبار بود که عشق تجسم یافت و بر زمین نقش بست. نه به حرمت آسمانی بودن سیمایت ، که یادم می اورد مسئولیت زیبا آفریده شدن را!!! ، نه به حرمت جاری بودن خون مقتدای موحدّان ، نه به حرمت پروریده شدن در دامان شیر مادری عارف و نه حتی به حرمت فرزند خوانده شدنت برای سیده زنان عالمیان به پاسداشت یاری فرزندش... نه فقط به حرمت این ها که... به حرمت اقتدایت به قیمت خون بر طریق حق ، به حرمت توانستن و نرفتن ، به حرمت عطوفت جاری در میان دستهای جنگاوَرت... به حرمت اینکه مانند مقتدایت ، جهاد کردی نه فقط به ظاهر که به درون ... و ابلیس خنّاس را برای چندمین بار شکست دادی که پیش از تو نیز پدرانت چنین بودند... که اوج صحنه ی رزم تو نه آنیست که در مرثیه ها با اشکهای فرو خورده میخوانم... این اوج در لحظه نبرد با وسوسه گر بیرونیست کهنفس درونی به یاریش شتافته و تو چه مردانه در برابرش می ایستی و سر بلند گرچه بدون دست ! بیرون می آیی... تا الگویی باشی جامع و مانع برای هر انکه مدعی نام "مرد" است ! که بداند با چه معیار سنجیده خواهد شد!

  گاهی عجیب دلم میخواهد، شبیه ات باشم ! بایستم فارغ از پایان کار ! بدون سنجیدن منفعت و سیلی شوم بر صورت آنانی که میدانم اگر تو هم بودی سیلی سهم نامردشان بود! ... بعد این خواهش دلو تلاش ناکام همسانی با توست که میفهمم چه کرده ای! و مانندت بودن چقدر سخت است...

--------------

   لطیف ترین تعبیرهای عرفانی در خطوط کلامت نقش گرفت ، چنانکه فارغ از دین ، هر که ذره ای طبع و ذوق را بشناسد، در برابر علوّ مضمون کلامت زانو خواهد زد... و این حظّ هماره با من میماند وقتی نگاهم را به مناجات های لطیفت میدوزم ! در این شگفتی که غوطه ور که چگونه با دیدن انهمه مصائب ، این لطافت طبع باقی ماند و بازهم تقویت شد! در شگفت از وسعت دلی که با هیچ حادثه ای تنگ نمیشود... همان که الله جلّ و اعلی ، فرزندان آدم را بدان امر فرمود. از هیچ چیز نه بسیار مسرور شوند و نه بسیار مقهور... شاید بعد از تمام ان حادثه ها ، تمام حق کشی ها و مصیبت ها ، خانه نشینی های اجباری ، مظلومیت خانگی و سمّ و بعد... ذبح عظیم در میان دشت جنون... شاید بعد از تمام این ها ، این لطافت جاری در میان کلماتت نیاز بود ، تا روح خسته ی مأمومین آرام گیرد. به یقین بودن عقبی چنگ زند تا فراموش نکند حقّی که پامال ظلم شد بازستانده خواهد شد و مصداقی هستی برای تسلیم به امر الله بودن ، و تاییدی بر اینکه به وقت ، باید رفت و به وقت باید ایستاد... بندگی را میان کلامت و تزکیه را در روح جاری مناجاتت ریخته ای... که روح با آن آرام میگیرد حتی از پس سالها ...

------------

   گفته اند جوانیم را مانندت بسازم ،این فقط یک حرف است!! و همه خوب حرف میزنند ! نمیدانم مدّعیان ، مانند تو بند دنیا را میبرند در حالیکه دنیا به ایشان چنگ زده است...؟؟؟ احترامی عمیق بنامت ، که گویی با نام اسماعیل گره خورده ، در وجودم است... سعی می کنم نه فقط در صفا و مروه...که هر روز ... مانند تو بند دنیا را ببرم گرچه دنیا از من نبریده باشد!اینروزها نامت را زیاد می برند و سلوکت را اما نمیخواهند . لذت گرایی اسلوب تازه است و بیشتر به نفع ! امروزی ها ! اقتدا به تو یعنی از جوانی در راه حقیقت بگذری...شاید امروز مصلحت نباشد ... خاموش میشوم!

----------

   قلم به حرمت بانویی عقیله ، تمام قد می ایستد ! مگر میشود از حسین و عباس و سجاد و علی اکبر گفت ... اما نام بی بی زینب را نیاورد ؟ اصلاً تا زینب بود نام هر که را در این خاندان ببری کنارش بغض زینب هم آرمیده است! "صبر " در کنارت خاموش ماند . فصاحت کلامت ، الگویی است برای هر سالکی که ارزوی حق گویی دارد و فصاحت در عین شاعت حربه ای برّان برای عدالتند! عدالتی که باید جاری شود گرچه به مذاق نامردمان ِ اهل  نما خوش نیاید ... کلام عاجز میشود از توصیف طریق سلوکت... اما همین بس برای من... که عزیزان بر نِی بودند... و امامی تبدار...  و قافله ای بی سالار ... و... تو جز زیبایی نمی دیدی... تو جز الله تعالی نمی دیدی...


 



برچسب‌ها:
[ یکشنبه 91/4/4 ] [ 9:22 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

       بسمه الله ذوالجلال و الاکرام

    نمیدانم در آوارگی ام چه سرّی می بینی... در سرگشتگی ام... در این نیاز دائم به تو... خوب میدانی آنچه برای دیگران غایت شده برای من بی ارزش است! و خدایا من با دنیا آرام نشدم!!! و تو هر چه بیشتر می دهی برایم عادّی تر می شود! برای دنیا و مَتاعش سپاس یا حضرت حق! که هر چه دادی و گرفتی عین مصلحت بود و بیش از حقّ من! برایم سنگ تمام گذاشتی در آفریدگاری ات...گلایه ندارم خوب میدانی! امّا ...   من شیفته ی دردهای فرستاده از آسمانم! همان دردهایی که دارویش فقط و فقط به دستان توست! من شیفته ی درهای بسته ام! راههای بن بست! نشستن پشت  دیوارهایی که از هر طرف اِحاطه ام میکند! خوب میدانم لحظه ی رسیدن همان بن بست است! تا بحال شمرده ای چند بار دستم را در آخرین دقایق گرفته ای ؟ شمرده ای چند بار من تمام کردم و تو شروع؟؟؟ شمرده ای چقدر بریده ام و چقدر پیوند داده ای ؟

   و امروز باز بریده ام! نشسته ام پای بن بستی که نه پای گریز دارم و نه دست ِیافتن ِراه... باز زبانم بسته شده... حکمتم به باد رفته... چشمانم گره خورده به آسمان بخشایشگری ات...هبوط مرا فراگرفت... و تو شاهد بودی!!!! ومن منتظر معجزه ام... خوب میدانی بتو معتقدم! به وحدانیّتَت در آفرینش و تدبیر امور عالمیان! و حالا ... پیش چشمانم سؤالی گذاشته ای و عزیزی که تاب سقوطش را نمی آورم! تو خوب میدانی ، سقوط او نابودی من است! و کاری از دست بر نمی آید!!! معترفم به ناتوانی ام! مرا شاهد این سقوط نکن! از من نخواه تاب بیاوَرَم رفتن جزئی از روحَم را به راهی که فرسنگ ها فاصله دارد از صراط تو و مهربانی ات ... و نگاهم بی تابی اش را پنهان می کند! کلامَم آرام می شود... استدلال را رها کرده ام... من از بحث عقلی بریده ام!! چگونه به راه دل بحث عقل کنم؟؟ راه راهِ عقل نیست!!! حربه ام از کار افتاده... به ذوق رسیده ام... به معرفت ِقدرت لایزالی ات! به آن نور جاری در میان اشیائ و جماد ... به بازتاب انوار الوهیتت در میان  آدمیان... دل بسته ام! اگر این تقدیر ، آزمونی است دوباره که ... می پذیرم و تسلیم... مثل همیشه ! امّا نا امید از بازگشت او نخواهم بود ... که دیده ام رفتگانی را باز آوردی... روزگاری قلم را نذر کردم... دیروز تر ها "او"را نذر بازگشتنش... و امروز نفسم را نذر می کنم!! بار خدایا... پروردگار راههای رفته و نرفته... آفریننده ی رازهایی که هرگز بر ملا نمیشوند! داننده ی رموز قلوب بنده گان!! این نفس عهد اطاعت می بندَد! عهد ِتسلیم! عهدِ بنده گی! این ذبح مشتاق به قربانگاه را بپذیر...

   اعتمادم را... اعتقادم را... تمام آنچه به رحمت و رحمانیت بخشیده ای... در میان این تقدیر گذاشته ام! خدایا من با همه هستی اَم ، بازی می کنم و به تو اعتماد دارم ! همیشه همین کار را کرده ام!!! من آدم محاسبه نیستم خوب میدانی... و تو همانی که بی محاسبه می بخشی و عطا می کنی!! کفران است از یاد ببرم عطایای الهی ات را ربّ اسمانها و زمین!! که نیافریدی ذرّه ای را مگر اینکه به وسع ذاتش و اقتضای فطرتش هدایتش نمودی... و هر ذره ای در این کائنات به توحیدت معترف و به ذکرت مشغول است  و تو بی نیازی از ذکر حمد مخلوقات و مخلوق محتاج به ستایش توست!! عظمتت در قلبم عجیب است و حبّت بی مثال... رهایم نکن

   هدایت این مخلوقات ِظلوم ِجهول را اراده کن... که از تشخیص خیر وشرّشان عاجزند!! هدایتِ"مان" را اراده کن! که هر که را اراده فرمودی جز به "حق" هدایت نگردید... یا من یهدی من یشائ

 



برچسب‌ها:
[ جمعه 91/3/19 ] [ 6:7 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه الحقّ الملک المبین

    در کشاکش ادعایی به اندازه ی سالیان عمر ، لحظه ای می ایستم... به آنچه عمری فریاد زده ام نگاه میکنم... واکنون آنچه باقی می ماند شرمی است عمیق نسبت به سیره ای که به اندازه ی تمام لحظه های تنفّسم ، به جای قرب بِدان، از آن دور شده ام. سیره ای که سراسر عقل و حکمت است را چوبی کرده ام بر فرق هر معاندی که با من و عقایدم مخالف بوده!! به جای ریختن قالب عملم بر عملکرد مقتدایم ، او را به قالب عمل خویش ریختم! که هر چه من میگویم حق است و لاغیر! و توجیه حق بودن ِ من ، مدعی ِولایت امیرالمؤمنین علی بودن است وبس ! همین ادعا کافیست که هر چه من میگویم درست باشد و هر چه معاندم گفت باطل و من محق هستم به او توهین کنم! آزارش دهم ! و تحقیرش نمایم ! این رویه عملی من بوده !!! وحالا شرمنده گی و ترس از پاک نکردن اثار عمل برایم باقی مانده است... گاهی به معنادین حسادت میکنم! انها مدعی نبودند و معیار سنجش ایشان متفاوت خواهد بود! امّا آیا در پیشگاه قاضی عادل مطلق ، خداوند تعالی ، توجیهی برای عدم عمل به سیره ای که مدعی اش بودیم را داریم؟؟؟  آیا صرف بردن نام امیرالمومنین و ادعای محبت و ولایت برای گام زدن در طریق سلوک ایشان کافیست؟ آیا لااقل نباید به آنچه میگوییم پایبند باشیم؟؟  چه توجیهی برای ارتکاب محارمی که امام علی علیه السلام از انها اجتناب داشت داریم؟؟ آنهم علنی !!! چه توجیهی برای سفره های سرشار از ربا و مهر سکوتی که بر لب زدیم داریم؟ آیا امام علی علیه السلام نیز مانند ما به تجارت با عقایدش میپرداخت؟ برای کسب اعتبار به مسجد می رفت ؟ آیا جامه ی دین برای او انگیزه ای برای ظاهرالصّلاح بودن ، بود؟

   جز این است که امام علی علیه السلام سخت گیر ترین ِمردم نسبت ِبه خویش بود؟ آیا این علی نبود که در نخلستان های کوفه از خوف خداوند تعالی شب تا به صبح سر به سجده می نالید؟ این چه توجیهی است برای خود تراشیده ایم که به صرف ادعّا !! ی محبت ایشان مستقیم راهی بهشت می شویم ؟؟؟!!  ایا این خلیفه ی مسلمین نبود که از روشنایی اندکی از بیت المال اجتناب میکرد و ما پنجه در بیت المال ... !!! آیا این علی نبود که برادر فقیر و عیالمندش را داغ کرد !!!  و ما عامل تصدّی هر قوم خویش دور ونزدیک بی هنری هستیم !!! چه توجیهی لئیم تر از ادعای محبت امیر المومنین ! که این ادعای پذیرش ولایت عین دشمنی است ! وقتی به سیره ی معاویه زندگی کنیم و نام امیر المومنین علی را ببریم ! تا گلوگاه غرق خودپرستی و تجمل باشیم وادعای علوی بودن را هم روزی پنج بار تکرار کنیم !!! علی را حجت خدای تعالی بدانیم اما در روزمرهّ گی دنیاییمان ، حجتی جز نفس نداریم که هر چه لذّت پَسَندد ما پَسَندیم !!!

   از سفره ی طعام علی گرفته تا کلامی که بر منبر قدرت جاری می ساخت همه اش معیار بوده و هست ... نه فقط برای علوی بودن که برای انسانی زیستن ! الگوی کاملی برای اصلاح جهان ، برقراری عدل ، توحید قولی و فعلی، اعتقاد راسخ به معاد و... این دریا گوهر برای یافتن بسیار دارد و ما ایستاده بر ساحل فقط به موجها نگاه میکنیم ! غافل از اینکه اگر جهد نکردی نیافتی... امّا لذّت زیر دندان نفسمان مزّه کرده... علوی وار زیستن دردسر دارد!!! باید مدام مواظب حلال و حرام باشی... دستت ... گامت... کلامت ... و نگاهت... این اخری از همه سخت تر است !!! همین ادعای دست و پا شکسته ما را به بهشت میرساند !!!! مهم نیست نگاهت را چطور مطمح تیر ابلیس ساختی !! مهم نیست دستهایت چقدر حق و ناحق را ممزوج کرده... یا با این گامها چقدر راه باطل پوییدی... مهم همین ادعاست و بس...

   هنوز شرمنده ام... به اندازه ی تمام مدعیّان... به اندزاه ی تمام "یا علی" هایی که دِشنه بود به قلب ِعلی ! از خود آغاز کرده ام... شاید روزی بیماری خود انتقادی ام دنیا را فراگرفت! شاید مردمان روزی خود را توجیه نکردند و اصلاح آغاز شد... شاید... "اگر خدا بخواهد"... مقتدای من  عهد میبندم ، مانند تو زندگی کنم... مانند تو نگاه کنم... مانند تو ارتزاق کنم... مانند تو به صلاح دین نگاه کنم نه صلاح خویش... من بر غریزه حاکم باشم و نه او بر من... و بعد ادعای علوی بودنم گوش عالم را کر کند! عهدم را زمزمه میکنم با هر اذان و اقامه ... مباد نِسیان ، این همدم انسان بودن ، فراگیرد مرا...

 وَ بِعَونکَ یا حَق

 



برچسب‌ها:
[ دوشنبه 91/3/15 ] [ 11:27 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

        بسمه الرئوف

     سالها قبل،انسان خلق شد... و او عزیز بود، دردانه ی خلقت ! فرشتگان گلایه داشتند و پروردگار به او آموخت نامی را و نامهایی را... که سرآمد بماند! امّا در ابتدای خلقتش او خطا کرد... خطایی بزرگ بنام عصیان و هبوط جزای این خطا بود! جزایی که هنوز هم فرزندان آدم را از آسمان محروم کرده است . ما ملزم شدیم به کشمکشی درونی  و وسوسه ای بیرونی ، میان نفسی متمایل به شرّ و خنّاسی دعوت کننده بِدان! در گذر تاریخ دعوت کننده های زمینی با الهام آسمانی آمدند و رفتند تا بدانیم که اینجا جای ماندن نیست. امّا بازهم فریب خوردیم... خون ریختیم ... ظلم کردیم... و یکدیگر را خلاف فرامین مردان آسمانی دوست نمی داشتیم! ما آدم ها! در طول تاریخ از زمان هبوطمان، هر زمان قدرت داشتیم، هر چه بودیم را خِیر انگاشتیم  و مردمان را ملزم کردیم بپذیرند انچه را ما میگوییم! بی توجه به اینکه پروردگار، از ما نیکی خواسته بود، فارغ از هر طریقتی! سالها رفته وما هنوز بر کره ی خاکی ، بدنبال هر چه هستیم جز خویشتن... همان خویشتنی که در بهشت جا ماند ! همان خویشتنی که باید نیک می ماند، و نیکی می پراکند... هنوز گرفتار نامهاییم... گرفتار مسلک ها... نمیبینیم که در جهان تنها دو راه هست...توحید و الحاد !یا باید به وحدانیت خالق معتقد بود و خویش را و دنیا را ساخت و یا باید به اِلحاد روی آورد و آبادانی را فدای نفسانیات کرد... راه سومی وجود ندارد ! که در نفس راه الهی یکی است ولاغیر! کاش خویش ِ خویشتن پرست را می شکستیم ! کاش به انسانیت فرای نژاد و نام می پرداختیم... با ذهن های بسته ، با زبانهای تند ، با دستهای بی محبت چه  می جوییم؟ اصلاح آ دمیان را؟ در حالیکه هنوز گرفتار خویشتنیم؟ روزهای ما به گرفتاری خور وخواب میرود و همچنان شعار میدهیم!

     من وارث بشریتّم!  وارث تمام این خلق و خو ها،امّا باور کن نمیخواهم مانند اسلافَم ، همه ی دنیا مانند من فکر کنند! من نمیخواهم هر که مانند من به دنیا نگاه نمی کند نابود کنم! من نمیخواهم تنها راه زندگی ، طریقه ی من باشد! این دنیای توهم زده نیازمند آرامشی است که اگر داشت... مردمان حقیقت را می دیدند. حقیقتی که نمیتوان انکار کرد! تا به کِی به دنبال افکار میدویم؟ ایا زمان عمل نرسیده ؟ فقط توجیه کافی نیست... چرا به همان حقّی که میدانیم عمل نکنیم؟ این دنیای توهّم زده ی پر آشوب مستحقّ آرامش نیست؟ و آدم ها... مستحقّ دوست داشته شدن! بگذار آدم ها بدانند و تصمیم بگیرند... که دانستن و انتخاب حقّی است که خالق ومدبّر جهان به انها داد. ما اجازه نداریم به جای انها انتخاب کنیم! و من خویش را از میان تمام روزهای گذشته و رؤیاهای نیامده،باز می یابم... خودی را که نمیشناختم،باز میشناسم... همه چیز را دوباره پایه میریزم... با ذهنی که تشنه ی خلق آرامش است! بگذار نور جاری از آسمان  هدایتگرمان باشد... بگذار کلماتی که روزی بر قلبی سلیم فرود آمد ، امروز بر قلب ما بنشیند... که نورپروردگار در جهان جاریست ... از این کدورت بگذریم... از این بحث بیهوده بر سر من یا تو... از این افراط ِمفرط آدمیزادی...!! من وارث بشریّتم...امّا خلق و خویَم را خودم میسازم! تو نیز چنان کن! بگذار روح جاری در کلمات ِنور، به جانت رسوخ کند... بگذار آسمان پایین بیاید، چنانکه هر روز میان فرشتگان قدم بزنیم... باور کن این ها خیال نیست! ما لایق آرامشیم !

    قبل از سفر بزرگ، باید راه را پیدا کنم... قبل از انکه دیر شود و آوای کوچَم به گوش برسد... . خالقم مرا لایق آفرینش دانست... و من سببی از اسباب اویَم! اگر اثر ناشی از سببیّتم را باقی نگذارم،شرمنده تمام الطافِ آسمانی اش خواهم بود... که هر چه به ذاتمان نزدیکتر شویم اثری که میگذاریم جاودانه تر خواهد بود وخیر جاری  در طول سالهای پس از بودنمان،به روشنی خواهد گفت چه بودیم و چه کردیم... بی آنکه بودنمان را فریاد بزنیم ! گوش دنیا پر شده از فریادها... بیا فقط زمزمه کنیم انسانیت از دست رفته مان را ، در کشاکش مجادلات... بیا آدم شویم! بیا باز آدم باشیم... که به عظمت خلقتش قسم!! تنها راه رسیدن به او فقط آدم بودن است!با پاهایی روی زمین... سجده گاهی بر خاک... دستهایی بخشنده ... وقلبی که میگذرد! بیا بگذریم ... اول از خودمان ... بعد از آدمها... ازخوب و از بدشان! بیا شبیه خالقمان بزرگوار باشیم... قبل از اتمام فرصت باید بگذریم... که هر که گذشت رسید...و هر که رسید ، دید ! آنچه را فقط به چشم جان میتوان نظاره کرد... بیا یکبار دیگر خوب باشیم ، شاید این بار چرخ بدی استوار نبود! شاید این بار تابوی طعنه شکست ! بیا باز هم فقط به آسمان نگاه کنیم ، حیف از نگاهمان که خاکی شد! حیف از دستهایی که فقط مال را جست! کاش این بار ، پیش از پایان سفر نور را بجوییم... وبا دستهایی سرشار از نور به دیدار آسمانیان برویم... گوش کن!!!! پروردگار هنوز ما را میخواند! هنوز هم امید بازگشت داریم... هنوز هم فرصت داریم... ما هنوز زنده ایم! 

   نفس های به شماره افتاده را می شمارم... ذهن را میشویَم... و زبان را پاک میکنم... دستهایم میجویند،امّا نه برای نگه داشتن! که برای بخشیدن! و گامهایم را دوباره استوار میکنم... راه صعب است امّا من آموخته اَم میتوان رسید! با روزهای رفته آشتی میکنم و آدم ها را... وآدم ها را... خواهم بخشید! و می بخشم! که من لایق شباهت به پروردگارم هستم. من از مجادله گذشتم! از کدورتها... از تنهایی ها... که نگاه به کلّ عظیم ِ خلقت، من ومنیّتی باقی نمیگذارد... نه افراطی ، نه تفریطی... که خالقم عین عدالت است و تعدیل نگرش به جهان آموزه ی آسمانی اَش. دوباره ساخته ها را مرور میکنم ؛ بارها و بارها... نه اینبار فراموش نخواهم کرد! ومن هنوز در راهَم... تا رسیدن به روز قضاوت . تا دیدار . ومن مشتاق دیدار اویَم... و من به او مشتاق ترینم... که بنده گی اَش فقط حدیث اشتیاق بوده و بس! آفریدگار مهربانم ؛ بی جهان میتوانم... بی اشتیاق تو ...نه!!! دوباره ساخته ها را مرور میکنم... جز تو نمی بینم... جز تو نمی خواهم ببینم! 

  



برچسب‌ها:
[ یکشنبه 91/3/7 ] [ 10:52 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

م.رزاقی
راهی پیش رو است ، بس صعب... راهی از خود به خدا... در انتظار مدد آسمانی اش قلم را نذر کرده ام !
لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان


وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ