سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلوک

بسمه العزیز

  رازیست در میان دیده های جهان از تماشای آثار خلقت ، وتو عجیب مینمائی !!! از من فرار ... و ز تو قرار... چه سرّی در محبتت نهاده ای که هیچ مخلوقی تاب ندارد جانشین این آتش میان دل من باشد!! بازگشته ام از راههای نرفته ، با تجربه هایی ندیده بسویت بازمیگردم ، زانو زده و مقهور... بی تاب از دوریت... که کنار یاد تو بودن نهایت آرامش من است. خداوندگار ... آفریننده... خالق... به چه وصف نشیند این همه مهربانی و اغماض در میان روزهای آدمیزادی ام... تو صبوری... و من صبر را می اموزم ... که عشق بدون صبر بی معناست... تو صبر میکنی بر گریزهایم... ومن بازمیگردم شرمگین ، که شاید با اشک بشویم کدورتی را که در سجّاده ام افتاده... تو از من خسته نمیشوی میدانم ... تو به من مشتاقی میدانم ... اما من نادم از لحظه ای غفلت ... ترس دارم بتو بازگردم، امیدم را از آستانت مبر... چشم به درهای آسمان دوخته ام ، در انتظار معجزه و معجزه ی من تویی ، من از تو جز تو نخواهم

  سال ها با خود اندیشیده ام ، که راه با تو بودنم بریدن از انسان بودن است . پشت به زندگی آدمیزادی... رو به خلوت وعزلت... اما این روزها و دقیقه های غافل و بیدار... حاصلش یک فهم بود،که تو راهبه نمیخواهی... قدیسه شدن نهایتش بریدن از لحظه های وسوسه است... تو انسان را قوی میخواهی در معرض وسوسه اما فتح ناشدنی... گوشه نشینی ام حاصلی جز ضعف نخواهد داشت... من نماد آفرینشم که باید به جهان بنده گی را یاد اوری کنم... پس باید بنده بودن را در کنار همین هجوم ... در کشاکش همین نبرد دائمی ماده ومعنویت یاد بگیرم. چقدر سخت است!!! پشت دیوار امنیت ... پای سجاده و کتاب و تسبیح بندگی انقدر دست یافتنی است که گمان نمیکنی راه دیگری هم باشد...اما در میان دنیا... بین تمام اذین های راست و دروغ ، بنده ی تو بودن سخت  است!!! خیلی سخت تر از سجده های مکرر و رکوع های طولانی... انتخاب واژه ی سر نوشت ساز روز هایم شده... چقدر خطا رفته ام... وچقدر انتخاب غلط!!!

   وتو تمام این مدت نگاهم کردی... مهربان تر از مادر... پرورشم دادی تا بیازمایم و بیاموزم. تا بدانم جز تو نمیخواهم و جز تو آرامی ندارم. این همه تغییر را چگونه در راهم قرار داده ای ... تقدیر کردی مرا ، به شیرین ترین وجه ممکن! ان لحظه که اشک ریختم ، قهقه مقدّرم کردی و در میان شادی غمی رساندی تا بدانم هیچ لحظه ای جز لحظه ی تسلیم در برابر خواست تو پایدار نیست. من راضی شدم به انچه برایم میفرستی اما نه مانند سالهای بر باد رفته ام فقط با انفعال!!! فاعل شدن به انچه میدانم انگیزه روزهایم شده ... اصلاح خرابی هایی که از خودخواهی هم نوعم در جهان زیبایت پدید امده... و رساندن پیام خلقت به ادمها ... رساندن مهربانی به نگاههای نا امید... دیدن نا دیده ها... خدایا، من آدم بودنم را با تمام کاستی هایش پذیرفته ام. با تمام غریزه ها... غرورها ... جهالت ها... پذیرفته ام باید در کنار همین ها با تو باشم... صعبی راه همین است که میان غریزه و تو ، تو را بر گزینم...میدانم نگاهت از راهم دور نخواهد بود که هر که تو را جستجو کرد،یافت...نزدیک تر از نفس

  تنفسم را ذکر کن...تا هر لحظه ام به یادت باشم. گامهایم را سجاده کن... تا در هر قدم عبادتت کنم. قلبم را چنان سرشار فرما... که دچار غیر نشود. مرا مست جام شعر آفرینشت فرما... هشیاری نمیخواهم! مرا بیمار کن به دردی که درمانش تو باشی... . بیچاره ام کن!!! چاره ام میان دل ادمها نیست... چاره ی من تویی .آرام دل بی تابم... مباد رخ بپوشانی محبوب... که مست تو جام دگر نمیزند!!!!

 



برچسب‌ها:
[ یکشنبه 91/1/6 ] [ 6:6 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه الرحیم

    برای تو که پروردگار "یگانه" و "قهار"ی، برای تو که زیباترین شعر ها در مقابلت زانو میزنند، برای تو که هیچ تصویر بشر سازی نمیتواند زیبایی خلقتت را به مصاف طلبد؛ برای تو مینویسم "معبود"

   جهان لباس تازگی به تن میکند، دلشوره های ادمیزادی دوباره پا میگیرد، تب امدن روزهای تازه میان رگهای یخ زده از سرمای یکنواختی ها ، میدَود...وتمام این ها جز با قدرت تو نیست که شکل میگیرند...چقدر تدبیرت در میان تقدیرم چشم گیر شده...چقدر دوری ات سخت است از خانه ی دلی که به داشتنت روشن شد...نه...بدون تو هیچ نمیخواهم! به این یک خواسته ایمان دارم. نمیتوانم به آسمان نگاه کنم و یاد بودنت نباشم...وقتی گلهای تازه جوانه زده، کنار دست گلفروش را میبینم...به یاد دنیایی مرده می افتم که زنده میشود به امید...این امید غیر از وصال توست؟ غیر از سیر به سوی تو، معبود ِآفریده ها ، راه دیگری هم در طبیعت هست؟ نمیشود باور کرد اینهمه زیبایی مخلوق قدرتت باشد و بخشش ِضعیف در درگاهت جایی نداشته باشد...میدانم نگاه ترحم امیزت، که زیباترین نگاه عالم بر من است ، به ضعفم مینگرد ونه کردار...که تو بزرگترین ِبخشایندگانی...

   با هر نفس باد، نفس تازه میکنم، در ارزوی لحظه ای که فقط در هوای تو نفس بکشم. که جز تو در دلم هیچ نماند...هیچ...حتی خودم...!!! که میدانی چقدر پایبند این خویشتنم . خودی که هر روز ساز تازه ای کوک میکند و راه تازه ای میجوید... شده کودکی گریزپای که پای عقل به گریز دلش نمیرسد!!! کاش روزی برای همیشه نزد تو فرار کند...همانجا بماند دیگر باز نگردد!!! کاش دلم تا همیشه برایت بماند...از امدن و رفتنش خسته شدم! کودکیست بهانه جو..."الها" ! هدایتش کن...خوب بودن را دوست میدارد اما راه خوبانت صعب است و پای کودک دلم کم طاقت ... "مهربانا"... تو که رأفتت در همه ی لحظه هایم جاری بوده... مبادا این امدن و رفتن ها را به پای نافرمانی بگذاری!!! به پای ضعفم بزن !!! یا "صبور" ، زمانم ده برای اصلاح و دستگیری ام فرما در این راه... که زیباترین سلوک ها و زیبنده ترین شان برای ادمیزاد...سلوک به راه توست... که رسیدن به ساحل دیدارت شروع آرامش لایزالیست که در جستجوی مادّه هرگز یافت نخواهد شد. 

  یا "عزیز" ، محبت گوهری بود که جاودانه به کام انسان چشاندی تا راه را از چاه باز شناسد...مباد تلف کنمَش به راه ِ بیراه... نگاهت را طلب میکنم تا همواره "رقیب" روزهایم باشی. نگاهم کن ودرست لحظه ی سقوط دستم را بگیر که من از درک خیر و شرّ بر خویش عاجزم...وتو عالم تر از همه بر عجز منی...دریاب مرا که جز تو دریابنده ای نیست و جز تو یاوری نخواهد بود. مرا ببین که خاکسار وشرمگین ، نگران از دست دادنت هستم... شکر گزار بودنت ... خداوند مهربان افرینش ... نفسم را با امدن دوباره ی تازگی ها دوباره خلق کن، خلقم کن چنان که خود پسندی ... نشانم کن ... مرا بطلب... چنان که پیش از من بودند انها که طالبشان شدی و به زر عشق سر ستاندی شان!!! بستان هر انچه دادی ام به کیمیای عشقت... زبانم از گلایه ببند مباد طاقت ببرد و نا شکری کند... دستگیر لحظه های تردید ، روشنی انتهای راههای ظلمانی ام... کاری کن تمام راههای رفته و نرفته ام...بتو ختم شود... آفریدگارا...کاری کن من به تو ختم شوم!!!



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 91/1/1 ] [ 3:12 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

م.رزاقی
راهی پیش رو است ، بس صعب... راهی از خود به خدا... در انتظار مدد آسمانی اش قلم را نذر کرده ام !
لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان


وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ