سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلوک

     بسمه الرقیب

   من ملک بودم وفردوس برین جایم بود      ادم اورد در این ملک خراب ابادم!

   چندروزیست جنگی درونی در درونم برپاست...و چقدر ازین نبرد بیزارم! تصمیم داشتم هرگز از خود ننویسم اما این خود باید شکسته شود! باید که خردشوی تو با این همه غرور !!!! تا به حال شده مدتی گوش دلت را بکشی بعد فکر کنی چقدر کودک درونت مؤدب تر شده... کم کم احساس می کنی افرین توانستم و بگذشت ...رسیدم یا لااقل در راهم اما... یک واهه رسیده به منزل... میرسد این فتنه و تو با دهان باز مرغک دلت را می بینی که ...نباید بند از پایش باز میکردی...!!! ریسمان تابیده...واتابید!

   حال امروز من شبیه همان روزهای پرواز مرغ دل توست رفیق! من گول خورده ام! فریب ذکر هایم را ! فریب اشک هایم را و فراموش کردم من انسانم و تا روزی که روزهایم پایان نگرفته مبتلا خواهم ماند...! وهرگز حتی تا لحظه جان دادن در حاشیه امن نخواهم بود... واقع بین بودن یعنی همین! یعنی گول این نفس را نخور که چطور وقتی زندانی میشود برایت صورتگری میکند تا ازادی مشروط بگیرد! او خوب میداند که اگر لحظه ای ازادش بگذاری ؛ فقط لحظه ای تا ؛ دستت به دام و نگاهت به اسمان می ماند و از فرط خجالت ، عرق شرم بر گرده داری!

    این حاصل من ِبی سرزنش هایم بود...حاصل روزهای عزلت...حاصل فرار ِاز موقعیت...این است که اسلام رهبانیت را نهی میکند... حال میفهمم انچه را نمیدانستم...ومن چقدر در این کنج امن راحت بودم ...چقدر نزدیک انقدر که اسمان را میتوانستم با دستم بگیرم و ببخشم! اما امروز انچه میترسیدم بر سرم امد و دوباره میان تمام ان خواهش ها و سرکوب ها گم شده ام!

    خالقی! میترسم از لحظه ای که برای نَفَسی از یادم بروی ... و فراموشَت کنم و این مشت دیر بر دهان دلم کوبیده شود! می ترسم با این همه ابتلا...این همه مصیبت؛بازهم ازموده نشوم...خودت بگو جز تو از حالم کسی خبر ندارد...قضاوتم کن...من ...من ِ نوع ِ انسان را...از خشمت بتو پناه میبرم و از اینکه محبوبت نباشم! از بی مهری ات به رحمتت پناهنده ام...هر چند ادمیتم دست دعا را بسته و در جیب گذاشته! انچه بر سرم امد...بهانه ای شده برای توجیه...و من ارباب توجیهم! وقتی هر کمیّ را با کیفی پاسخ میدهم...بعد ارام می نشینم و خودم را به کوری میزنم...

    امروز به عزیزی گفتم ادم ها چند دسته اند...گاهی نمیدانند که خطا میکنند، جلو دارش هم نیستند! گاه میدانند که خطا کدام است و انقدر ازموده اند که دست دل بسته اند و مهر عقل بر دربش نگا هشته... اما گاهی عده ای چونان این عبد ضعیف ... میدانند که خطا میکنند حال یا درحین عصیان و تجری و یا با قلت فاصله...اما میدانند و...ممانعتی در کار نیست...فاجعه جاییست که نمیتوانی دست دل برداری و حکم عقل گذاری و بعد انقدر میان اعمالت گم میشوی که یادت میرود از کجا شروع شده بود...کاش مرا فریاد رسی بود از خودم!

   غمهایت حلال روزهایم باد...گلایه حرامَم !  فقط دست گیری ام را به فردا میانداز که واهمه از قهرت نابودی من است! من به دل عصیانت کردم...مباد انکه دل کار را به عمل بکشد... به رفیقی گفتم این حال از کجا بود؟ گفت خیلی سخت میگیری...عزیزی شنید وگفت  به بعضی ها سخت تر میگیرند... و من میدانم سختم میگیری...

   مرا به وسعم بسنج نه به اهدایی ات...ببین کدورتم را...ببین وقوفم را...و اینهمه غربت را ...گلایه نمکینم؛ ولی خدایا گاهی ادم بودن خیلی سخت است! این همه اقتضا ...این همه راه ...و همه برای نرفتن!!!!...یا راه ِرفتنم ببخش یا پای نرفتن ! اماده ام برای اشک...در انتظار تراکنش عظیم احساس و جسم ...پشیمانی ِ بد خلق زمینی ام ... در انتظار روز مافات...همین دیروزها ...من در انتظار یاریم! یاری برای بدست اوردن توبه...توبه از لحظه غفلت !

  یا عظیم العفو



برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 90/10/29 ] [ 11:53 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه الصبور

  امروز چهلمین روز از اتش گرفتن خیمه ایست که عزیزترین های ِ عزیز ِ خدا درونش بودند...از عاشورا وانهمه مصیبت خواندیم ونوشتیم وگریستیم تا به امروز رسیدیم...به روز تجدید عهد با" صبر "

    وبازگشت بانوی قد خمیده بنی هاشم به وعده گاه پرواز عزیزانش ؛ وبازگشت دختر نوارنی ترین خانه ی روی زمین به تلی که روحش را پیش از جسم به اسمان ها برد...و بازگشت در حالیکه تکه ای از قلبش را در دیار نامردمان ِ بی قلب جا گذاشته... در حالیکه حرف های زیادی دارد نه برای گفتن که برای سکوت ! و امد زینب در حالیکه دختر کوچکی را که  چهل روز قبل به رسم امانت برده بود ، امروز کنارش نیست و کنار دیگر عزیزانش او را نگاه میکند.

     واقعا زینب کیست ؟ تا بحال به شدائد زندگی این بانو  و منزلت اجتماعی اش نگاه کرده ای؟ این همه تناقض! مرفه ترین زندگی در کنار تلخ ترین سرنوشتِ انتخابی ! همسر بی بی  زینب پسر جعفر طیار و مردی مرفه است اما زینب راه بیابانِ بی سر و سامانی ِعشق را انتخاب میکند! او الزامی به این کار ندارد جز عشق ! و امان از این عشق... که دلبری میکند تا همه چیزت را ببرد! و زینب امروز ایستاده بر ابتدای راه رفته ی چهل روز پیش ... بر پاره تنی که یاد آور چهار عزیز دیگرش بوده... و حالا کنارش نیست! او به دنبال قبر پسرانش نیست ...نه ...مادر بودنش را یکبار پیش نگاه حسَین قربانی کرده... در مرام بنی هاشم نیست فدیه باز طلبند!

     او به دنبال عِطریست از اسمانی ترین مرد زمین ، از رسولی که خداوندگارش اورا دوست میدارد...از عزیز ترین بنده ی خدا؛ او به دنبال سایه پدر است ... نگاه مردانه علی ... ابهت و صبرش میراث پدر است! واین کلام برّنده که هر گاه بر زبانش جاری میشود ، عاشقان علی را به یاد خطابه ی مولایشان می اندازد ! زینب امروز فقط دنبال حسین نیست...! مادر را جستجو میکند که سال ها قبل در شبی تاریک میان کودکی و عقلانیت ترکش کرده...و خانه را به دست های کوچک او وتدبیر مادرانه اش سپرده...مادری که زینب را دوست میداشت و میدانست که شانه های نحیفش برای تحمل این بار هنوز کوچکند...مادر میدانست زینب پس از این داغ بیشتر میبیند...اما چاره ای نبود... امتحان زینب غم و صبر بود و...بس! امروز زینب میان پاره های جامانده ی جگرش در کربلا دنبال برادر مظلومی میگردد که چهره اش از فرط خورش سمّ به سبزی میگرایید...و زینب خوب میدانست که این فتنه از کدام مطبخ برخاسته اما باید صبر میکرد... او میدانست که برادر بخشنده اش چقدر میان در دیوار خانه اش تنهاست...میدانست که غم تحمیل شده در این عذاب خانگی از غم مهری که با دشمن خدا بر پای کاغذی خورد سنگین تر است وباید صبر میکرد...حسن مجتبی ، مظلوم ِ با حیایی بود که درست پیش چشمان خواهر و برادر پر گشود و زینب داغ لحظه ی اخر را همیشه گرم و سرخ بر سینه احساس میکرد وقتی پاره ی جگر ِحسن را نشسته به تشت خون دید...

   وبعد زینب ماند و حسین ... یادگار همه ی عزیزان ... همه میدانستند که زینب عاشقانه حسین را دوست دارد...و زینب خوب میدانست که "عشق به حسین و عشق به خدا" گرهی است که هرگز از هم باز نمیشود ! تا روز امتحان رسید واین بار این حسین نبود که به میدان می رفت روح و جان زینب بود...نگاه ملتمسانه ی قاسم را دیده بود وامدن پیکر پاره پاره ی اکبر را و دیده بود که حسین طفلی را که زینب بارها در اغوش ارامَش ساخته بود ، چطور به استان پروردگار تقدیم کرد...دیده بود قد خمیده حسین را وقتی از بدرقه ی پیکر بی دست عباسش باز میگشت... و زینب در استانه ی همان خیمه ای که به هنگام امدن پیکر پسرانش گوشه ی ان نشسته بود تا برادر را غمگین نبیند...حسین را بدرقه کرد..." من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود"

   خواهرت امده امروز ارباب ! اما اگر او را نشناختی تعجب نکن... قدّ خمیده اش حاصل وداع با پاره تنی است که غریبانه کنار خرابه های خراب اباد ِ شام به سویت پر کشید...اگر صدایش گرفته ارباب از فرط مدح خداست و اعلام مظلومیت تو... اخر میدانی میان هلهله ها خطابه گفتن سخت است...آقا جان ! باورت میشود...همسرش اورا ببیند ونشناسد! باورت میشود که زینب بعد از تو فقط چشم به راه لحظه ی رسیدنش به وصال حق باشد ؟ ارباب، بیماری که به زینب سپردی حالش بهتر است ...دست به دعا دارد ... اما زینب نگذاشت به یادگار امامت که نگران بودی اسیبی برسد...ارباب زینب دلتنگ صدایت که میشود به ناله های پسرت در سجده گوش میکند...و هر بار به یاد ان شام وداع در سرزمین بلا ...به یاد ان سجده های وداعت اشک میریزد...زینب برایت چهل روز صبورانه اشک ریخت... . امروز امده تا سری به دلی بزند که با تو ارمیده... و برود تا کنار فرشته ی سه سالت در خراب اباد ِشام تا ابدارام بگیرد... .

  امروز روز اشک های ارام است...روز داغ های سرخ...روز زخم های سر باز...روز بیعت دوباره است با غدیر...روز به یاد اوردن لحظه های تردید و انتخاب...روز تجدید عهد با صبر است...امروز روز "زینب" است عقیله ی بنی هاشم روحی لها الفدا...

 



برچسب‌ها:
[ شنبه 90/10/24 ] [ 12:9 عصر ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه اللطیف

    صبح زود است،از ان صبح های زمستانی که ادم را یاد شعر زمستان شاملو می اندازد. از همان دوره های سرد زندگی...و البته مثل همیشه سخت.حالا میتوانم کم بیش استدلال امام راحل را در اثبات معاد درک کنم...اینکه انسان ارامش طلب است وارامش در این جهان وجود ندارد...گاهی به زانو می افتم ، کم می اورم ، از کامل دیده شدن زده ام ! چرا همه انتظار دارند همیشه ادم محکم وکامل باشد وقتی ذات انسان ضعیف است ! سر در گریبان گذشته و اینده را مرور میکنم...خیلی چیزها امده و رفته...خیلی ادم ها امده اند و رفته اند ، بعضی اثراتی جاودان در زندگی ام داشته اند وبعضی مانند بادی ملایم در عصر تابستان لحظه وار گذشته اند. در این میان یک نفر هست که همیشه بوده...کم یا زیادیش دست خودش نبود ... کوتاهی من است.یک نفر در تمام این خوشی ها و ناخوشی ها دستش را هیچوقت از دستم نکشید! هیچوقت نگفت "خوب تمام شد خدا حافط "...هیچوقت بخاطرم نیاورد چطور وقتی یاد تازه ای می امد از یاد می بردمش...و او "تویی"!

    آرام ومهربان در لحظه های تنفسم شاهدی ، طعنه نمیزنی ، انتظاری نداری؛ فقط باید به خودم برسم ... به روحم ،به جسمم... تا مرا بخواهی. باید عاقل باشم ، باید پاک باشم ، مهربان ، فداکار ، دل نازک ؛ تا محبوبه ات شوم . خدایا چه بیهوده است جز تو حبیبی برگزیدن ! انهم از میان ادم ها ! موجوداتی که نامت را در کفه ی ترازویی بنام منافع میگذارند تا ببینند می أرزی یا نه ! وقتش را دارند به یادت باشند یا نه... اما تو در همه ی لحظه هایم ناظر منی... هر جا می افتم دست بر می آری و بلندم می کنی انهم بدون منت! اگر فهمیدم که تشکری ساده نثار میکنم و گرنه ... نه ! اما ترکم نمیکنی... وقتی غافل میشوم ، مدتی فقط نگاه می کنی تا شکار گریخته ات باز گردد به دام محبت، اگرنه دانه می پاشی...گاهی شیرین... گاهی تلخ... ومن عاشق این لحظه های دانه برچیدنم ، وقتی میدانم این شیرینی ِدر کامم از توست و یا این تلخی ِعمل است که گریبانگیرم شده... مگر میشود عاشق محبتت نشد...

       وقتی ادم را انقدر محبوب میکنی که از دیده شدن زده شود ! معنایی جز این دارد که "تو مال منی خودت را هدر نده!" و چقدر این حرفت در گوشم زمزمه شده... این روزها بیشتر ! وقتی به خاک افتاده ضجّه میزنم که طاقت ندارم ! وقتی شانه هایم را ضعیف تر از بار این مسئولیت پیدا میکنم ، با کلامت قدرتم می بخشی که" از ادمیان بی نیاز خواهی شد تو در  راه اصلاح بکوش من می بینم!" و این دیدن توست ، و شنیدنت که سر به هوایم کرده... تازگی ها نگاهم به اسمان کلید شده! می خواهم در کائناتت گم شوم ! روی زمین گم شدن برایم عاقبتی نداشته ! چقدر زیباست ان لحظه ای که در مانده ام و تو درمانم می شوی... لحظه های سرودنم برایت را عاشقانه دوست دارم...

    ارزویم این است که مبتلا ترین باشم به هر چه تو ان را برایم می پسندی ! پس ملاحظه ی مرا نکن ! نگاه به نگاه گم شده ام نکن ! هنوز حاضرم در راهت مبتلا ترین باشم... فقط اگر بدانم اخر راه به تو ختم میشود حاضرم بار غم همه ی ادم ها را به دوش بکشم ؛ با همین شانه های خمیده ام! حاضرم به جای تمام لحظاتی که از یادت دور بودم،برایت گریه کنم... فقط اگر بدانم برایت عزیز میشوم ! حاضرم با تمام دنیا بخاطرت بجنگم یا با تمام دنیا صلح کنم ! فقط نشانه بفرست کدام را میخواهی !!!

      تو حضور ملایم زندگی ام هستی... نمیدانم اگر میان اینهمه غربت ِ آدم زده ام، تو را نداشتم چه میکردم ، نمیدانم اگر دغدغه ی نگاه تو در چشمانم نبود، سر از کدام بیغوله در می اوردم... ولی تو حتماً خوب میدانی! میدانی که دغدغه ام شده ای...هم نفسم شده ای... میدانی که ارام کنارم مانده ایو دلداریم میدهی"در دنیا هر چه خواستنی خواهی داشت, عجله نکن! به ان دنیای نزدیک فکر کن... که همه ی نصیب هایش بهتر از اینجاست...هر وقت خسته شدی به انجا فکر کن،تا دوباره توان بیابی..."

و من افتان  و خیزان بسویت می ایم!

    



برچسب‌ها:
[ دوشنبه 90/10/12 ] [ 6:44 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

 بسمه الحکیم المجیب

     روزهایم شده پر از دوراهی ها، پر از انتخاب ها ، گاهی چنان مدهوش میشوم که عنان از دست میرود...نیمه راه را رفته میبینم  دستی از غیب امده یا دستم را گرفته و میبرد...و یا گوشم را مالیده  و باز می گرداند! اگر از دست میروم جز به جرم نفس نیست... اگر باز میگردانی ام ؛ میسر نیست جز به لطف حکیمانه ات. عقل پاسخ نمیدهد هنگام انتخاب...دل خطا میکند از فرط لاابالی گری...دستگیری ام جز تو نیست...محبوب! چگونه  این عقل از دست رفته با مِی بی قیدی را بازگردانم تا تو را و راه را ببیند؛ بشناسد. چگونه این دست هایی که در نیایشت نیاویخته ام را ، در دستت گذارم...تا هدایتم کنی... بی شرمی نخواهد بود نگاهی را که بدنبال مادّه سرگردان شده به آسمان درگاهت بدوزم ؟ پر رویی نیست دلی را که از عمل خویش شکسته ام و با درد حاصل از گناه امیخته ام به سجاد به بیاندازم مگر شفا بگیرد وباز زنده شود ؟ من شرم دارم برای تمام لحظاتی که مرا نگریستی و من به غیر خیره شدم!

    به زانو افتاده ام از شرّ خودم ! تو را میخواهم ، راه  را خوانده ام ؛ ولی روز انتخاب همچون کودکی بهانه جو سر باز میزنم...مرا یارای مقابله با خویشتنم نیست... الهی چه  کنم؟ بگو چرا در خلوت انیس ومونسیم ...اما در خیل ادم ها گم می شوم ! هر روز به دل گوشزد میکنم... "اهن پاره نخواه تا که زر شوی" ! اما چونان مرغکی دانه چین میگریزد،هنگام عمل، از دامِ ِآرامگاهِ اطاعتت ! این همه ارزوی دوردست  از کجا امده...این همه افسانه که بافته ام تا توجیه کنم همه قصور ها را و همه ی تقصیر ها را ! من خطا رفته ام...دانسته! خطا رفته ام! مجنون ِ در بندِ تو بودنم، ولی دستهایم به ان ریسمان نمیرسد...درست لحظه ای  که باید مشت باز کنم و ریسمان رابگیرم ملعبه ای میرسد ومن فرسنگ ها از منزل رفته باز میمانم. خالقی ! خسته شدم ! از این نفس نا مردم! نصیحت میکنم...نمی پذیرد... ریاضت میدهم...می گریزد! با این طفل گریز پای چه کنم؟ کاش کمی سخت تر بودم ...کاش کمی معیوب تر بود ! کاش کمی ...فقط کمی ان روزها که باید؛ بیشتر هم نشینی ات را اموخته بودم ! کاش بندِ مهرت را ارام نمیکشیدی روزهایی که به غفلت گذشت! از همه ی نفس هایی که در هوایی غیر دلداده گی ات کشیده ام ، پشیمانم...کاش باز می گشتم...به گذشته هایی خیلی دور تر از تولدم...کاش میرفتم ولیّ ات را میدیدم...پای میبوسیدم والتماس میکردم مرا در خیل این همه نامردمی  ذاتی ام تطهیر کند! کاش میرفتم در طفّ خون خاک بر سر میریختم تا شفا بگیرم...

      افسوس از دوران طلایی گذشته ایم ، افسوس که نامردمی ما اخرین بازمانده ی نسل نور را در پس ِ پرده کشید تا چونان منی بی معجزه ، بی نصیب ، فقط حسرت بخورد! افسوس که با ا ن نگاه معجزه گر بیگانه ام ومن غیر، شده ام که در جمع یارانش مرا راهی نیست...تا ببیند مرا و چونان کند که اجدادش با امثال دل بیمارم کردند...انها که شفا میدادند...بدتر از مرا! انها که دست میگرفتند از خائفین! ومن ترسیده ام...جز تو به راهی درمان نمیبینم...حتی اگر خطا بروم بدان دوستتدارم! بدان خداوند گار من که ایستادن در مقابل دنیا این روزها خیلی سخت شده... درست مثل دل های ما ! بدان که در اوج بدی ام  پشیمان هستم از انچه باید به جا می اوردم و فوت شد!

    دیدار تو چنان دوردست که مرا در خیال نمیگنجد... من به هم نشینی لحظه هایم با یادت شادم...خداوند مرا از یادت جدا نکن...خودت را از یاد من نبر... حتی اگر من ِ نا فرمان ترا از یاد بردم...هر چه باید باشم جز به اراده ات محقق نمیشود...خداوند مرا بخواه ...هر طور پسندیدی راضیم...درمانده... مسکین ...از پا فتاده ... اسیر ...فقط مرا بخواه ! الهی مرا از شرّخودم نجات بده من از پس ِ وسوسه ها بر می آیم !



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 90/10/6 ] [ 10:0 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]

بسمه السمیع البصیر

    چند روزی است در کلاس هایی حضور پیدا میکنم و به همین دلیل حضورم در خارج از منزل بیشتر شده... ایکاش نمیشد! ان چه می بینم با تصور ما از جامعه ای اسلامی هم خوانی ندارد. همین باعث شده من از شهرم از تهران انتقاد کنم ان هم با کوبنده ترین وجه ممکن! در تهران اصل وضدّاصل جایشان عوض شده...وقتی درست نگاه میکنی صرفنظر از بیلبورد ها و پرچم ها اثری از دین کمتر است... مردم یا انقدر عصبی وشتاب زده اند که فقط با هم منازعه کنند یا انقدر ب یخیال که بلند بلند برای هیچ و پوچ بخندند! شاید این ها همه از عوارض پیشرفت است و البته پیشرفت هم مفید وضروری پس ما باید عوارض جانبی انرا بپذیریم!!! عجب جمله ی عجیبی ... این چه مدل اجتماعی است که جای هنجار وضدّ هنجار را عوض میکند؟ چرا باید برا ی بدست اوردن انچه شاید خیلی هم ضروری نیست اینهمه با مقتضیات ذاتمان بجنگیم؟؟؟ با مقتضیاتی مانند عفت، ساده زیستی ، پاکدامنی و...صد البته قناعت. اینکه میگویم این ها مقتضیات ذات ماست نه دلیل علمی دارم ونه سندی اما با مطالعه احوال انسان های بزرگ حتی از نوع غیر مسلِم میبینیم که تنها راه بدست اوردن ارامش در همین هاست... اینکه علم جدید نشان میدهد عدم مصرف خیلی از موادو داشتن پاکدامنی در طول عمر موثر است هم موید همین معناست. اما در  این شهر باید چگونه بود؟ شما باید پیشرفت کنید پول بیشتری بدست بیاورید وامکانات مالی بیشتر ...مدل ماشین شما حتماًباید بصورت تصاعدی بالا برود... وظواهر بطور کلی باید به اکمل درجه اراسته باشند.ساعت ،گوشی و نوت بوک  والبته تبلت را هم بیافزایید که باید حتماً موجود و از اخرین مدل ها باشندو... این ها نشان میدهد شما تحصیلکرده اید و دستتان به دهنتان میرسد! این مهم نیست که شما انسا خوبی باشید یا نه...مهم نیست شما مومن باشید یانه براین نکته اخر تاکید میکنم... ایمان در این شهر مد نیست... در ایستگاه مترو که دقت کنی دختر و پسر های مومن انقدر نا مانوس بنظر میرسند که گویی اهل این جا نیستند... در محافل علمی حرف از همه چیز هست اما از خدا نه ... دروس رشته ما منبعث از فقه است و شاید عجیب باشد بگویم کسانی را میبینم که به فقه تسلط دارند اما اصول اساسی متذکر شده در ان را نادیده میگیرند...

    این روزها عجایب زیاد دیده ام ، انچه در خانه هستیم با انچه باید باشیم تازنده بمانیم بسیار متفاوت است! این روزها دقیقا میفهمم وقتی قران میگوید هجرت کنید یعنی چه ؟ وقتی نمیشود در شهری لقمه ی حلال بدست اورد...ایا ماندن در انجا جایز است! نگویید بدبینم که باصراحت میگویم کار دولتی و وابسته به دولت در تهران یعنی پارتی فقط پارتی ودیگر هیچ! متاسفانه باید اعتراف کنم مدیرانی را میبینم که فقط از بسیجی بودن چفیه ای دارند اما با غصب چند شغل و به کارگماردن کلیه اشنایان از روح بسیجی که امام راحل توصیف ان میفرمود فرسنگ ها فاصله دارند... ! این روزها زیاد میبینم مومنانی که نافله شان ترک نمیشود ولی محبت دینی و اسلامی را فقط در مورد اغنیا بکار میبرند! چندین روز روضه برای امام حسین میگیرند فارغ از اینکه نزدیکانشان چطور زندگی میگذرانند... مهم این است که دیگران ما را مومن بدانند!صله رحم فقط در مورد کسانی واجب است که ممکن است روزی به درد ما بخورند! اگر در محفلی دانشگاهی حرفی از فلسفه عاشورا وبصیرت عاشورایی بزنی مضحک است! تا بحال دقت کرده اید چقدر بچه مومن ها ساکتند ؟نه اینکه حرفی برای گفتن نباشد ولی چیزهایی که ما میگوییم مد نیست! در این شهر مادّه پرستی و تفریح مد است! نماز اول وقت مد نیست! اگر بگویی روزه ام متهم به ظاهر سازی هستی اما اگر بگویی دیشب حرام نوشیدم عادی است!!! مهمانی مختلط عادیست!! دوستی بین زنان و مردان عادیست! وقتی نهی میکنی جواب میدهند :ما فقط حرف میزنیم! اینهم شد توجیه؟؟؟ این جا هنجار و ضدّهنجار جا به جا شده اند! صادقانه میگویم امیدی به اصلاح این شهر ندارم! خانه های شهر من گرچه از حضور مواد اکنده است ولی با حضور ماهواره و انواع فیلم ها و غیره جایی برای خدا نمانده! نگویید امر به معروف ونهی از منکر که تا بحال چند پایش را خورده ایم! وتهش شده یه برچسب ... مقدس بودن!

   هجرت اگر معنایی داشته باشد و زمانی، زمان ان همین حالاست... دعایم کنید از این شهر بروم ... دعا کنید بروم جایی که اینقدر مادّه مهم نباشد...دعا کنید حالا که تهران عوض نمیشود من او را ترک کنم! دوستان فقط دعا کنید!



برچسب‌ها:
[ یکشنبه 90/10/4 ] [ 8:42 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

م.رزاقی
راهی پیش رو است ، بس صعب... راهی از خود به خدا... در انتظار مدد آسمانی اش قلم را نذر کرده ام !
لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان


وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ