سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلوک

   بسمه الغیور

    در حال کشف واژه های تازه ، به کنج های دست نیافته ی تاریک میرسم. به زاویه هایی که هرگز در میان گذشته ها به حساب نیامدند. به ارقامی که پاک شدند تا معادله های انسانی ام درست از اب در بیاید ؛ غافل از اینکه شاید کل معادله غلط بوده !و شاید برای یک انسان با تمام اقتضائات نیازمند ِاثرش ! نشود با معلومات و مجهولات ِمعیّنه به نتیجه رسید . مدام در این زمزمه که آیا نشستن و چشم به آسمان دوختن خطا نبوده ؟ آیا در مسلک ما درست بوده ، فقط قائل به تقدیر بودن ؟ و هزار و یک "آیا"ی عجیب...که پرسیدنشان از چون منی عجیب تر است...ومن میفهمم که خود را هنوز نشناخته ام ! با این توهم که "آرد خود بیخته و الک اویخته ام" می نشینی با صد غرور که ما رسیدیم...و بعد می بینی...عجب گردنه تندی...مبادا پایم بلغزد...

    و بازهم "اشک" این دستاویز دلبری به کوی جانان ، میشوید انچه را شستنی است...تا ببینی ، لنگ این قمار بد نَرد ، از کجاست ؟ از دست تو... یا کجی صفحه روزگار ! باز هم خاکسار میشوم ، در مقابل ان همه علم و حکمت ، که روزگاری جاری بوده ، از قلبی عظیم ...  "من عرف نفسه ، فقد عرف ربه" شش کلمه که ششصد سال برای فهمشان کم است ! هر بار نگاهش کنی و با هر زاویه ای ... معنایی تازه پیدا میکند . تا من "من ِ نوع انسان" بدانم ، چقدر پیچیده ام !

   همیشه فکر میکنم ، فریب دور است...در حالیکه وقتی نفس هنوز کنارم نَفَس می کشد ؛ یعنی فریب پا به پایم زندگی میکند ! ومن نادانم و عجول که گمان میبرم ، از او قدرتمند تر شده ام ! لااقل لرزش دستم چنین نمیگوید ! من حجاب خویشم ، چند بار این را بخود گفته ام !!! اما دریغ از درک ! من حجاب هستم... چون قضاوت میکنم ، ادم ها را ونه خود را ، مدام در پی یافتن راه حل مشکل های بزرگ... و گریزان از راه حل دغدغه های کوچک انسانی... غافل از اینکه برای رسیدن به کوههای بلند باید اول تپه های کوچک را رد کرد !

   شبیه هذیانهای نوستالژی دهه 40 ، در خودم غرق میشوم . این ترسناک است... و من اعتراف میکنم از خودم میترسم ! با این تفاوت که در این دهه ، انقدر عاقل شده ام که بدانم چاره ام میان نهی لیسم و سکولاریسم ، دست و پا نمیزند ! انقدر میفهمم که راه را بدانم. اما این چادر زدن کنار جاده را درک نمیکنم ! این ماشین عظیم خلقت ، موجودی بنام من، چرا پیش نمیرود ؟ چاره اش پشت کدام دعای به زبان نیامده نشسته ؟ یا پشت کدام حق ِبه گردن مانده !!! او که با دیدن حتی سیمای حبیبان ِ محبوب ، مست میشود ... چرا دست به جام نمیبرد ؟ کدام وزنه ی زمینی به بالهایت بسته شده ، دل نازک ِ اسمانی ؟ کجای اینده نا معلوم ، به دنبال رسیدن میگردی ، وقتی فردایت را فقط محبوب میداند...

   محبوبی که "غیور" است و تو را مست میخواهد... مجنون میخواهد... و خوب میدانی هر دلبستگی را باید به پایش قربان کنی... همه از عظمت ابراهیم خلیل"علیه وعلی نبینا واله السلام" میگویند... و من همیشه با حسرت و بغض به پیشواز نام و یاد دلدادگی اش میروم... اما با خود سخت می اندیشم اسماعیل بودن هم کم از ابراهیم بودن ندارد ! وقتی محبوب غیرت می اورد  و تو را ذبح شده می پسندد !! چطور زانو زدی اسماعیل ؟ چطور سر پایین انداختی و نگاه مهمان ریگها کردی... زمین ان لحظه با تمام صلابتش ، حسرت نگاهت را خورد ... و دلت حتما در سینه میلرزید اما دستت نلرزید ! نمیدانم عقلت به دل حکومت کرد یا دلت بر عقل ! فقط میدانم انکه حاکم بود ، همان مست ِ مجنون بود ! که سروده و تا ابد می سراید از طومار عشق...

  نمیدانم اگر روزی غیرت بیاوری ، شجاعت زانو زدن را دارم یا نه... نمیدانم ، جرات گذشتن را دارم یا نه... میدانم مردد بودن جزیی از روزهایم شده اما... با تمام ِ انسان بودن ها، با تمام نیازهای غیر روحانی ، با تمام لحظه های غفلت... و علیرغم تمام این ها "محبوب قلب عرفا" ، محبوب من هستی ...

تو عید جان قربانی و پیشَت عاشقان قربان

بکش در مطبخ خویشم ، که قربانم به جان تو


 



برچسب‌ها:
[ شنبه 90/12/6 ] [ 4:30 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]
<      1   2      
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

م.رزاقی
راهی پیش رو است ، بس صعب... راهی از خود به خدا... در انتظار مدد آسمانی اش قلم را نذر کرده ام !
لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان


وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ