سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلوک

 بسمه الحکیم المجیب

     روزهایم شده پر از دوراهی ها، پر از انتخاب ها ، گاهی چنان مدهوش میشوم که عنان از دست میرود...نیمه راه را رفته میبینم  دستی از غیب امده یا دستم را گرفته و میبرد...و یا گوشم را مالیده  و باز می گرداند! اگر از دست میروم جز به جرم نفس نیست... اگر باز میگردانی ام ؛ میسر نیست جز به لطف حکیمانه ات. عقل پاسخ نمیدهد هنگام انتخاب...دل خطا میکند از فرط لاابالی گری...دستگیری ام جز تو نیست...محبوب! چگونه  این عقل از دست رفته با مِی بی قیدی را بازگردانم تا تو را و راه را ببیند؛ بشناسد. چگونه این دست هایی که در نیایشت نیاویخته ام را ، در دستت گذارم...تا هدایتم کنی... بی شرمی نخواهد بود نگاهی را که بدنبال مادّه سرگردان شده به آسمان درگاهت بدوزم ؟ پر رویی نیست دلی را که از عمل خویش شکسته ام و با درد حاصل از گناه امیخته ام به سجاد به بیاندازم مگر شفا بگیرد وباز زنده شود ؟ من شرم دارم برای تمام لحظاتی که مرا نگریستی و من به غیر خیره شدم!

    به زانو افتاده ام از شرّ خودم ! تو را میخواهم ، راه  را خوانده ام ؛ ولی روز انتخاب همچون کودکی بهانه جو سر باز میزنم...مرا یارای مقابله با خویشتنم نیست... الهی چه  کنم؟ بگو چرا در خلوت انیس ومونسیم ...اما در خیل ادم ها گم می شوم ! هر روز به دل گوشزد میکنم... "اهن پاره نخواه تا که زر شوی" ! اما چونان مرغکی دانه چین میگریزد،هنگام عمل، از دامِ ِآرامگاهِ اطاعتت ! این همه ارزوی دوردست  از کجا امده...این همه افسانه که بافته ام تا توجیه کنم همه قصور ها را و همه ی تقصیر ها را ! من خطا رفته ام...دانسته! خطا رفته ام! مجنون ِ در بندِ تو بودنم، ولی دستهایم به ان ریسمان نمیرسد...درست لحظه ای  که باید مشت باز کنم و ریسمان رابگیرم ملعبه ای میرسد ومن فرسنگ ها از منزل رفته باز میمانم. خالقی ! خسته شدم ! از این نفس نا مردم! نصیحت میکنم...نمی پذیرد... ریاضت میدهم...می گریزد! با این طفل گریز پای چه کنم؟ کاش کمی سخت تر بودم ...کاش کمی معیوب تر بود ! کاش کمی ...فقط کمی ان روزها که باید؛ بیشتر هم نشینی ات را اموخته بودم ! کاش بندِ مهرت را ارام نمیکشیدی روزهایی که به غفلت گذشت! از همه ی نفس هایی که در هوایی غیر دلداده گی ات کشیده ام ، پشیمانم...کاش باز می گشتم...به گذشته هایی خیلی دور تر از تولدم...کاش میرفتم ولیّ ات را میدیدم...پای میبوسیدم والتماس میکردم مرا در خیل این همه نامردمی  ذاتی ام تطهیر کند! کاش میرفتم در طفّ خون خاک بر سر میریختم تا شفا بگیرم...

      افسوس از دوران طلایی گذشته ایم ، افسوس که نامردمی ما اخرین بازمانده ی نسل نور را در پس ِ پرده کشید تا چونان منی بی معجزه ، بی نصیب ، فقط حسرت بخورد! افسوس که با ا ن نگاه معجزه گر بیگانه ام ومن غیر، شده ام که در جمع یارانش مرا راهی نیست...تا ببیند مرا و چونان کند که اجدادش با امثال دل بیمارم کردند...انها که شفا میدادند...بدتر از مرا! انها که دست میگرفتند از خائفین! ومن ترسیده ام...جز تو به راهی درمان نمیبینم...حتی اگر خطا بروم بدان دوستتدارم! بدان خداوند گار من که ایستادن در مقابل دنیا این روزها خیلی سخت شده... درست مثل دل های ما ! بدان که در اوج بدی ام  پشیمان هستم از انچه باید به جا می اوردم و فوت شد!

    دیدار تو چنان دوردست که مرا در خیال نمیگنجد... من به هم نشینی لحظه هایم با یادت شادم...خداوند مرا از یادت جدا نکن...خودت را از یاد من نبر... حتی اگر من ِ نا فرمان ترا از یاد بردم...هر چه باید باشم جز به اراده ات محقق نمیشود...خداوند مرا بخواه ...هر طور پسندیدی راضیم...درمانده... مسکین ...از پا فتاده ... اسیر ...فقط مرا بخواه ! الهی مرا از شرّخودم نجات بده من از پس ِ وسوسه ها بر می آیم !



برچسب‌ها:
[ سه شنبه 90/10/6 ] [ 10:0 صبح ] [ م.رزاقی ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

م.رزاقی
راهی پیش رو است ، بس صعب... راهی از خود به خدا... در انتظار مدد آسمانی اش قلم را نذر کرده ام !
لینک دوستان
برچسب‌ ها
امکانات وب
ایران رمان


وبلاگ نویسان قالب وبلاگ وبلاگ اسکین قالب میهن بلاگ